دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴



سه سال گذشت . سه سال کذايي بلاگي . سه سالي که زندگي من رو تعيين کرد. تو اين سه سال خيلي چيزها ديدم .
روانيهاي مطرود . دو آتيشه هاي بي بخار .
عاشق پيشه هاي خل و چل . دوست هايي که نزديک بودن و دور شدن .

آدمهايي که نقش زيادي تو زندگيم داشتن . به احساساتم جهت دادن و به اينجا رسوندن . اين وسط خودم رو مديون يه نفر ميدونم . کسي که واقعاً جزو تاثير گذارترين افراد بر روي من در سال 2005 بود .
مهشيد عزيز که حرف هاش برام اميدوار کننده ترين و راهنما ترين صحبت ها بود . ممنون به خاطر صبوريت در مقابل يه آدم سرکش .

در مورد بقيه موارد چيزي نميگم . چون به يک اصلي متعقدم که نبايد هر راستي رو گفت .

و در آخر کسي که خودش ميدونه اين روزها بهترين بهونه براي روزهاي شادمه . بودنت غنيمتيه ي بزرگ .

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

پيش نياز

ديدن حکم برای کليه خوانندگان و بازديدکنندگان اين وبلاگ ضروری است .

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

Keep Talking

ديدن دوباره ي " انجمن شاعران مرده " تو آخرين جمعه ي يه روز باروني پاييز باعث شد تا تمام آرمانهاي نوجوونيم مثل يه حس شيرين نوستالژي بريزه تو وجودم.
اين که چي بوديم و به چي فکر ميکرديم و الان کجاييم. من نميدونم عاقبت همه ي اون بچه هايي که اونجا بودن به کجا رسيد ولي چيزي که برام جالب بود اين بود که من هم تمام اون حس ها رو يه روزي داشتم و الان اينجام . بعد از حس اون شکست کاري روز پنجشنبه که تمام خستگي هاي پيگري سه ماهم رو ؛ تو وجودم نشوند ديدن اين فيلم برام لازم بود . اين که بايد با تمام وجود دنبال خواسته هام برم . اين که کارپه ديم رو فراموش نکنم . من دوباره سعي ميکنم و اگه اين هدفم به سنگ خورد روي چيز ديگه ايي تلاش کنم . مهم اينه که ساکت نشيني .
بارون داره مياد . به گمونم فردا روز خوبي باشه . بايد خوب باشه . بر خلاف تموم شنبه ها . کاش تموم اتاق خوابها شمالي بودند . تا رو به کوه باز ميشدند . پيپ کشيدن تو اين هوا ، رو تراسي که تمام زاويه ديدش محدود ميشه به ديوار سيماني همسايه ؛ چنگي به دل نميزنه . فردا عصري بايد به پياده رو هاي وليعصر سري بزنم . خودم رو به قهوه ايي مهمون کنم و رو هدف جديم تمرکز کنم .

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴


پاييز خاکستري شد
زمستان به سياهي نشست
شال جان لنون گره خورد
عشق در عادتها گم شد
زندگي بوي توتون گرفت
ماسک ، لب ها را پوشاند
رژ ها ماسيدند ، سايه ايي فروش نرفت
من ؛ اما اينجا همه را حواله ميدهم به نيمکره چپ زندگي .

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

ضمانتي براي بودن نمي خواهم و نيز نيازي به مجوز براي بودن .
من خود تضمين و مجوزم .

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

دخترک بيا نترسيم ...

در تاريکي، روشنايي قلبت را در دستانت ديدم . شانه هاي ظريفت مامن گرمي است .
و چشمانت التماس هوس يک بوسه . بعضي وقتها فکر ميکنم کاش ما يک خط موازي 3 سانتي نبوديم . جوهر قلمي که ما را در امتداد هم ميکشد روزي کم رنگ خواهد شد . و آن روز را من هرگز مجسم نخواهم کرد . ميزهاي گرد کافه ي کوچک شهرمان تمام قهوه هاي ما را فسانه خواهند دانست . و من و تو در دل هم اسطوره خواهيم شد . شايد روزي مجبور شوم تو را با تمام دلبستگي هايت در شهر ممنوعه دلم ، پاي ديوار سنگي چين ، در مقبره اي از جنس خاطره دفن کنم . بر روي کتيبه ي مقبره خواهم نوشت :
او چون آذرخش آمد ، چون دريايي مواج، ساحل دل را درنورديد و چون ترنم باران، پادشاه رعيت عشق شد. سرورم خاطرش جاویدان باد .

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴


ديروز با تمام سختي ها و کم خوابيش روز خوبي بود. اولين اسکي فصل 84 .
دوستان زيادي رو ديدم . دوستان قديمي که واقعا دلم براشون تنگ شده بود .
تو پيست فنچول توچال. پيستي که هيچ جور احساس ماجراجويي آدم رو تحريک نميکنه .
دقيقا مثل اتوبان قزوين – زنجان ميمونه . صاف صاف . فقط بايد کرم اسکي اول فصلم مي خوابيد. قسم ميخورم تا آخر سال ديگه پام رو تو اون پيست نميذارم . مگر اينکه مسير 7 به 5 راه بيافته . چون اون يک تيکه واقعاً آدم رو قلقک ميده و تنها حسن توچاله.

پ ن : از اين به بعد اينجا راجع به اسکي زياد خواهيد خوند . هر چي ميخوايين اسمش رو بذاريد ؛
خوره . عقده ايي . من ديوونه ي اين ورزشم .

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

نامه های من به چشمهایش

اين روزها پرم از يک احساس خوب . شيرين و گرم . چون آفتابي داغ در سوزي پاييزي .
دل در بهترين حالت يار را طلب ميکند . طلبي که نشانه اي ميبيند . فانوس دريايي من دوباره سوسو ميزند . دل مواج خود را با هيچ ساحلي طاق نميزنم . برف هميشه براي من نشان خوبي بوده .

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

باز ايـستـيد و بدانـید که من خدا هستم .

پ ن : عهد عتيق ، مزمور 46: 10 م .

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

قصه از کجا شروع شد ؟ آهان . پسرک در یکی از قدیمی ترین محلات شهرش زندگی میکرد. جایی که حدوداً 20 سال پیش اعیان نشین بوده . ولی حالا یک محله خیلی معمولی است .
پسرک درسش رو تو همون محله تموم کرد . از همون اول خودش اونجا زندگی میکرد و ذهنش جای دیگه .
از تیله بازی و عکس بازی بچه های محل روی آسفالت روغنی کوچه فقط گه گاهی تماشایش را دوست داشت. تمام 9 ماه سال را میگذراند به امید 3 ماه بچگی کردن در کوچه پس کوچه های شهرک . دوچرخه سواری در کوچه پس کوچه های زرافشان از پیاده روهایی که بوی استخر میدادند ؛ تمام عشقش از خانه ي دایی بود . خیابان مهران را حتی بیشتر از محله قدیمی خودشان دوست داشت . کوچه هشتم و یاماهای 4 فنره که نوبتی سوار میشد.
این رفت و آمد ها پسرک را جور دیگری بار آورد . او دیگر از فوتبال در کوچه های باریک لذت نمیبرد.
ورزشهای عجیب و غریب دوست داشت . قایق رانی ، سوارکاری ، اسکیت و اسکی . چه میدانم از این ورزشها که سگ بکند حکماً پشمهایش خواهد ریخت . پیش خودمان بماند ذاتش هم داشت کم کم تغییر میکرد. حتی از شنیدن "اندی" هم لذت نمیبرد ، "ایشان" گوش میکرد . یوروتک و انیگما را به قول خودش درک میکرد. چیزهایی که بچه محل هایش حتی اسمش را نشنیده بودند . او خودش آنجا زندگی میکرد و ذهنش جای دیگر .

رفیقه هایش همیشه از او بزرگتر بودند و اغلب اهل محله های دیگر. اولین عشق واقعی اش هم از همان محله ي خاطرات دوران کودکی بود. کسی که همیشه توی خواب میدید . خودش کمتر دیده میشد . آسه میرفت و آسه میآمد . غریبه ها فکر میکردند او حکماً مهمانی چیزی میباشد . حالا هم اوضاع فرقی نکرده .
ساعت 9 از خواب بیدار میشود . دوش میگیرد و اگر زود بجنبد 10 از خانه بیرون میزند. لباس اتو کشیده و عینک آفتابی اش در 12 ماه سال فراموش نمیشود . او فکر میکند که کی هست . و شاید هم محلشان منهتن . شبها هم طوری میاید که انگاری خسته از سرکشی به تمام کارخانه هایش برگشته .
حالا هم با بزرگان نشست و برخواست دارد. با آنها کار میکند. میگوید باید با بزرگان نشست تا بزرگ شد .
غوره نشده میخواهد مویز شود . خدا خودش به خیر کند .

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

امروز وقتي داشت شرايط پيش اومده را با خودش مقايسه ميکرد ، اشک تو چشماش جمع شد . بعض اش رو خورد و گفت " بذار خودش تصميم بگيره ". برام جالب بود که بعد از بيش تر از 10 سال هنوز اون عشق اول غلغلک اش ميداد .

ذهنها رو میشه فرمت کرد ولی اینو بدون که همیشه هم میشه اونها رو ری استور کرد .

آدم بايد هم دنيا رو داشت باشه ، هم آخرت رو . اين روزها ميتاکيش شمشک هم دنيا رو تامين ميکنه هم آخرت ات رو .

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴

يا نــور

یا نور النور ، يا منور النور ، يا خالق النور ، يا مدبر النور ، يا مقدر النور ، يا نورَ کل نور ، يا نوراً کل نور ،
يا نوراً قبلَ کل نور ، يانوراً بعد کل نور ، يا نوراً فوقَ کل نور ، يا نوراً ليسَ کمثله نور .

پ ن : تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل . التماس دعا .

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

براي روراست ترين دوست دنيا

نميدونم ديشب چه خبري بود .کلمنزو ي خيکي ميگفت يه عده اومدن و سراغ پدرخونده رو ميگيرند . ميگن که کار واجبي باهاش دارند.

گفتم بهشون بگو بيان تو . کت ام رو پوشيدم و نشستم پشت ميز.
در که باز شد احساس کردم که همشون رو ميشناسم ولي يادم نمياومد که کي هستند. تا اينکه چشمم افتاد به همون پسرک همشهري. الکسانداراي سيسيلي رو ميگم. با اون همکلاسی درازش. نميدونم اهل کجاست خودم اين جور صداش ميکنم. بعد يواش يواش همشون يادم اومدن. پيرمرد ماهيگير ، فرانچسکوي هميشه غايب ، اوه خداي من مرد سيبيلو هم اينجاست ، آنابلاي روسي که چقدر بزرگ شده يود. ميشکين هم بود؛ همون پيامبر خيابان ماکسيم گورکي . يکي بود که نشناختمش . بعداً فهميدم خورخه ي پيره . آدم عجيبي بود. و پسرکي که نگاه نافذي داشت . از ته ريش و سيگار روي لبش فهميدم که بايد سامان باشه.

انگاري همشون فهميده بودن که شناختمشون . گفتم چي ميخوايين . اين وسط مرد سيبيلو از همه شاکي تر بود. گفت پدرخونده کمکمون کن . ديگه از اين وضع خسته شديم . داشت توضيح ميداد که پيرمرد ماهيگير دو قدم اومد جلو کلاهش رو آروم برداشت و با حرکت سر سلامي کرد.
"همه ما توسط ذهن بوجود اومديم, حتي خود شما. اگه پوزو نبود شما هم نبودي. ولي ذهني که ما رو ميسازه خودش هم با ما داره ساخته ميشه. ما دنبال خداي اصلي ايم . "

دعوتشون کردم که بنشينند . جعبه سيگار کوبايي رو طارف کردم بهشون . پيرمرد و خورخه يکي برداشتند . گفتم ميفهمم که چي ميگيد .سيگارم رو روشن کردم و ادامه دادم :

اين از پيرمرد بيچاره که گير يه فسقل بچه افتاده، که هر جا دلش ميخواد ميکشوندش . آخه پيرمرد مگه بيکاره که خوردن يه قهوه رو 68 دقيقه طول بده يا شبانه روزش سه – چهار بار غروب داشته باشه.

يا تو فرانچسکوي آواره . چقدر خواستي بياي ديدنش . هر وقت خواستي اون نذاشت . از دور يه ماچ حوالت کرد و آخر سر هم همه چيز رو سر اون دختر به قول خودش روسپی خراب کرد و پيچوندتت.

مرد سيبولو ميخواست مهربون باشه . دوست داشت احساس طرف اش رو بفهمه ولي اون ذهن دوست نداشت.

ميدونيد اون تو زندگي همتون هم بوده و هم نبوده . من ميشناسمش . اينقدرها همه بد نيست . امشب شب تولدشه . باهم جشني ميگيريم. کنار ساحل تو خونه ي پدري من. ميشکين برامون ساز ميزنه و ميخونه . پيرمرد هم با ساز دهني اش همراهي ميکنه . آنابلا هم مثل اون بالرين هاليوودي برامون ميرقصه . اون وقت شايد فرشته کوچولو هم از هلند اومد . اوردن خودش هم با من .
اين روزها مخصوص زن روزهاي ابري يه . امروز روز تولد همه ي شماست .

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

من نمیدونم چقدر به تجارت و سیاست علاقه دارید . ولی اگر اهل تجارت و ریسک بالا هستیید یه کم هم کله خری رو چاشنی کار کنید و برید تو این شلم شوربای بورس که شاخص به شدت تا ده هزار واحد افت پیدا کرده خرید کنید .
به هر حال به نظر نمیرسه که وضعیت هسته ایی ایران زیاد پا در هوا بمونه . اگر هم به شورای امنیت کشید و تحریمی در کار بود ؛ میتونید رو صنایع وابسته به پتروشیمی سرمایه گذاری کنید که حداقل خریدتون منابع داخلی داشته باشه . بخصوص که در روزهای آینده با توجه به فصل سرما و طوفان کاترینا قیمت نفت بالا خواهد کشید .

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

نميدانم چرا اين روزها هيچ راهي به مقصدش ختم نميشود. اين روزها هوا فقط تو را به رفتن ميخواند ، برعکس روزهاي کش دار تابستان. اين روزها تمام زندگيم را در يک ساک دستي جاي ميدهم و فقط با يک خداحافظي، پشت سر ميگذارم تمام هياهوهاي آخر هفته ي شهرم را. به ترمينال که ميرسم با هزار مسير و هزار و يک تصميم روبرويم . هزار و يکمين راه ماندن است که بي گمان راه شيطان . چشمهايم را ميبندم اولين ايستگاه و اولين ماشين را سوار خواهم شد . ميداني به نيت غرب آمدم ولي ...

ميشود نيت اروميه کرد و از رشت سر در آورد . ميشود به جاي سفيدي درياچه ، سرخي ماسوله را را در نم نم بارون زندگي کرد . ميشود به جاي شيريني نقل شوري ماهي را چشيد . فقط بايد نيت کرد و بعد همت . اوايل، راه تو را مي ترساند ولي بايد از آن هم لذت برد. رفيق خوبي ميشود. فقط بايد رو راست بود . بايد مست بود .

حتي شبها را هم ميشود فرار کرد . باز هم به جاده زد. کوهن گوش داد؛ ميشود مثل شيداها روبروي کوههاي شمشک نشست ، قهوه ايي نوشيد و سيگاري گيراند. ميشود تمام خاطرات سپيد روزهاي برفي گذشته را در چهره خاموش و قهوه ايي پيست ديد. حتي بايد تنها مهمان بوف کوهستان بود . رستوران را قرق کرد و بلند بلند آواز خواند.
اتفاقي نخواهد افناد . منتظر معجزه ايي نبايد ماند ؛ ميروم جايز نيست ....

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

اين روزها بيشتر مسافرم . 4 روز هفته ي آخر شهريور و حالا آخر هفته ي اولين هفته ي مهر .


قهوه ي فرانسه ي کافه عکس را به نسکافه ي آماده سيب سرخ خزرشهر پيوند زديم .
باشد تا بعد از اين خنده هايمان در بوف نماسد .


عزيزم ميداني ؛ خاطره ي تو اين روزها مثل سيگار است . اعتياد نيست ، کِرم است .
بعد از ناهار و قبل از خواب به يادت ميافتم .


+ گفته بودي که تو هم شمال بودي ؟
- آهان ؛ حالا فهميدم چرا سفر اين دفعه ام کلي فرق داشت .

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

میشود لذت نوشیدن یک فنجان فرانسه ی غلیظ در کافه عکس همراه با دوستی قدیمی را تا خزرشهر هم به یاد داشت .

پ ن : زمان مهم نیست . جنس و نوع خاطره مهم است .

سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

سلام پدر ويتو

آخرين نامه ايي که برات نوشتم هشتم مارس بود. يادت هست. بي معرفت نيستم.
روزگار سخت شده. توي اين 7- 6 ماه اتفاقهاي زيادي افتاده. قضيه به اون بغرنجي سابق نيست . کار و بار خونواده يه کم رونق گرفته . ارتباطهاي جديد ايجاد شده. و کلاً فضا خوبه براي حرکت . با اجازه ات وارد سنديکا هاي ديگه شدم. نه نترس ؛ کار قانوني تجارت با استفاده از رابطه هاي غيرقانوني ميکنيم. مردم اين روزا زيربار حرف زور نميرن. ديگه دوران
هفت تير کشي تموم شده. بعد از اين که تو رفتي فردو يه اشتباه کرد . با اينکه برادرم بود نبخشيدمش . عصر يه روز ابري وسط درياچه کنار خونه تنبيهش کردم. حالا "کٍي" هم يه اشتباه کرده. اونو که ميشناسي .همون دختري که باهات ازش صحبت کرده بودم .

فکر کنم آخرين بار تو مراسم عروسي خواهر ديديش . موقعي که من از جنگ اومده بودم .با يه لباس قرمز بلند با کلاه کرم رو سرش. يادته باهم عکس انداختيم؟ دختر خوبيه، ولي يه جا يه اشتباه کرد. ميدونم اگه تو بودي همون کاري رو ميکردي که "تاتاگليا" با "لوکا براتزي" کرد. لباسش رو همراه با يه ماهي بزرگ براي مادر پيرش مي فرستادي . ولي من اينکار رو نکردم. تو اين مملکت همه ي مردم دارن اشتباه ميکنند و همه هم همديگر رو ميبخشند. چون بايد زندگي کرد. خيلي چيزها رو بايد از دست داد تا خيلي چيزها رو داشت . زمان شما اينطور نبود.

الکساندرا رو که ميشناسي.همون پسرک سييلي . اون روزي حرف جالبي زد .
اون ميگه آدمها رو يا بايد نوشت ، يا کشيد. ولي من ميگم آدمها رو بايد زندگي کرد ...
هر کي يه جايي بدرد ميخوره. اين روزها کسي رو نديدم که بهت جاي خواب بده و برات خواب نديده باشه.

دلم خيلي براي تام هيگان تنگ شده . مشاور خوبي بود . هر چند که اين روزها مشاور خوبي دارم که فقط و فقط به فکر خودمه. حرکاتي هم که ايجاد شده رو فکر و نظر اون يوده. ميدوني تو يه تصميم بزرگ گير کردم . "کٍي" نظرات خوبي براي آينده خونواده داره . نظري که زود بايد براش تصميم بگيرم. درصد ريسک بالايي داره و يه کم از چهارچوب خونواده دوره. ولي سود خوبي داره.
ميدونم اگه تو بودي چي بهم ميگفتي . همون حرفي که يک بار به ساني گفتي .
" هيچ وقت به افراد خارچ خونواده نگو چه نظري داري ". ولي اگه الان بودي متوجه ميشدي که تو اين شرايط بايد از نظر همه استفاده کرد. به علاوه نظر اين دختر واقعاً جالبه.به هر حال پدر؛ اگه يه وقت شنيدي که مثلا يونسکو از حمايت ما برخورداره تعجب نکن !

بازم باهات درد و دل ميکنم.

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

تولد

سالگرد تولدم امسال يکي از آروم ترين سالها بود. بدون حضور هيچ کس براي خودم جشن گرفتم. شام خوردم و به احترام تمام لحظه هاي به فاک رفته ي زندگيم سيگاري روشن کردم . خانواده شمال بودن و من فقط به چند اس ام اس و آف لاين تبريک بسنده کردم . راستي ؛ اولين هديه امسالم رو در روز تولدم فراموش نميکنم . تعجب اش مثل بيدار شدن و ديدن يه عالمه برف و کادوي خوشگل بابا نوئل در شب کريسمس بود.
آره ، بهتر از اين نميشه که صبح پاشي ببيني که صفحه ي تاچ موبايلت کار نميکنه . همين جوري شب تا صبح تصميم گرفته بود که بسوزه . صد و پنجاه چوب تو گلوش گير کرده و خفه شده . سالي که نکو است از بهارش پيداست .

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

نمايشگاه

اين يک هفته , ده روز گذشته پر بود از استرس و خستگي و بيخوابي.
چهارمين دوره نمايشگاه شيريني و شکلات و صنايع مرتبط جمعه تموم شد.
جدا از بيدار موندن شبانه تو سالن؛ استرس رسوندن غرفه در هنگام افتتاحيه خودش عامليه که روز اول نمايشگاه رو از دست بدي . همه اينها در شرايطي هست که ساعت 4 صبح هنوز داريم موکت تصب ميکنيم.

اگر همه اينها رو به عنوان يک کار روتين به حساب بياريم؛ ايستادن توي غرفه و با يه سري آدمهاي گشنه که فقط براي جمع کردن کيسه ی تبليغاتي اومدن خسته کننده ترين کاري بود که ميشد تو اون هفته کرد. جدا از همه ي خستگي ها اين نمايشگاه براي من يکي که پر از فايده بود.

یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

مگه ما چي کم گذاشتيم از مرام و معرفت
که تو با ما اينجور تا ميکني ، اي بي معرفت

راستش و بخواي ديگه خسته شدم ؛ رُک بگمت
به دلم نشسته بودي ؛ گنديدي ، بريدمت

بخدا عشقي ذلت بياره کشکه عزيز
جون هر چي مَرده اينقدر ديگه آبرو نريز

گفته بودم نفسي برام، ميرم تا آخرش
نفسي که حرمتم رو بگيره، ميبرمش

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

امروز وقتي که از سينما اومدم بيرون هنوز تن لرزه اون سکانس برف توي دلم مونده بود. دوست ندارم وقتي که از سينما ميام بيرون هوا روشن باشه.
يه جورايي ضد نوره. تضاد داره. امروز هم اينجوري بود . جدا از اون معطلي 2 ساعته وقتي که از سينما اومدم بيرون ديگه از اون آرامشي که تو سالن داشتم خبري نبود. يه جور دلشوره . حتي حوصله ي قدم زدن در اون هواي پاييزي ، کنار يه عالمه درخت تبريزي پير تو خيابوني که رفت و آمد کم داره هم؛ نميتونست آرومم کنه . سريع مي چپم تو يه ماشين و ميزنم وسط شهر . هدفونم رو ميزارم تو گوشم و پلي ميکنم .

Brothers In Arms

اين صداي ناله دکتر نافلره که الان با حالم جور در مياد . شيشه رو ميکشم پايين و کف دستم و پهن ميکنم سر راه باد. باد مرطوب که به صورتم ميخوره به کم احساس شادابي ميکنم. تو ترافيک همت گم ميشم . عين يه آدم کوکي به کارهام ميرسم . بدون اينکه از خودم اراده ايي داشته باشم .

نيم ساعت از 10 گذشته که ميرسم خونه . احساس خوبي ندارم. حرارت بدنم بالا است . اول فکر کردم از بيخوابيه ، يا اين احساس دلشوره لعنتي به خاطر اون فيلم کذاييه . ولي بعد از شام وقتي که اومدم رو اين آرشيو لعنتي کار کنم همه چي داشت رنگ ميگرفت . باهات که حرف زدم نگران شدم.
چيزي نگفتي . گفتم دلشورم همين بوده. ولي وقتي با فرهاد حرف زدم ، وقتي که گفتي که موبايل امير خاموشه همه چي رو فهميدم . صدای قلبم رو ميشنوم.نفسم بالا نمي اومد . اصلا قضاوت نميکنم در مورد هيچ کدومتون . ميدونم همتون اينجا رو ميخونيد . يادته گفتي حميد از همه چي بيشتر انتظار رو دوست داره؛ يادته ؟ بازم صبر ميکنم . بايد حرف همه رو شنيد . اونوقت قضاوت کرد . دارم مثل بيد مجنون ميلرزم .

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴

تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۴

ديشب خواب ديدم که سرطان گرفتم،سرطان ريه بود به گمانم.
جالب اين بود که اصلا نگران مردن نبودم؛ از اين ناراحت بودم که ديگه نميتونم سيگار بکشم .
کاش پدربزرگ ميدونست که با تلفن اش بزرگترين تفاهم اين روزهام رو با روزگار بهم زده .

پ ن: رفيق؛ غربت بدجور روت اثر کرده . يکم بايد تيز تر باشي .

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

اين روزها شديداً پر ام از نوشتن ولي نميدونم چرا کلمات تو ذهنم جمع و جور نميشن .
شايد به خاطر اينه که خودم رو در يک برهه از زمان مقيد سبک خاصي ميکنم .
دلم پر حرفي مي خواد .
روزهاي خوبي رو مي گذرونم. تولدها ، تاتر ، سينما ، مهموني ، مسافرت و از همه مهمتر رضايت شغلي که اين روزها خيلي آرومم کرده .

فيلم رفيعي که يک ماهي ميشود ميخواهم در موردش بنويسم .
فــنـز رحمانيان که هنوز در ذهنم رسوب کرده .
سه گانه ي "کيشلوفسکي" که مثل يک شکلات خوشمزه هنوز مزه اش نکردم .
لذت سفر "واشي" که برايم از بهترين خاطره ها شد .
تولدها که يکيشان برايم عزيزترين بود و کادويي که از مقبول شدنش خيلي خوشحالم .
قراردادهاي کاريم که ماههاي بعد نتيجه اش را خواهم ديد .
پيشنهادهاي کاري زياد که به آينده اميدوارترم مي کند .
انگيزه ي زياد براي کارهاي بزرگ .
شکستها و اتفاقهايي تلخي که برايم تجربه هاي شيريني داشت .
خنکي اين روزهاي هـوا که برايم پر است از حسهاي شيرين نوستالژي نيمه دوم سال .
آمدن دوستي عزيز به ايران که دلم براِيش حسابي تنگ شده بود .

باور کنيد که من در حال حاضر بسيار خوشبختم و اميدوار و در عين حال الکي خوش .

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

صرفه جويي کم مصرف کردن نيست ، درست مصرف کردن است.
می خواهم تو را صرفه جويي کنم .

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

روسري جديدت مرا به اعماق طبيعت مي برد؛
به دشتهاي سبز شمال .
و تو را مي بينم که در کنار گوسفندهايت نشسته ايي
و من که به کمين نشسته ام ،
نه براي شکار گوسفندي ، بلکه براي دريدن چوپاني .

پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۴

يه وقتهايي منتظر کسي باش
کسي که چشمهاش يه کمي روشنه
شايد يه قدري هم شبيه منه

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

من تو اين تابستون لعنتي فقط از
مانتو هاي چسب ، بدنهاي خيس و دورنگ ، لبهاي شور و
شکستن غرور دخترکان دربرابر کولر ماشين لذت ميبرم .

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

آدمهای دوروبر دو دسته هستند :

کسانی که تو باهاشون حال نميکنی و اونا با تو حال ميکنند و
کسانی که تو باهاشون حال ميکنی و اونا با تو حال نميکنند .

پ ن : اين جورياست که آدم هميشه تنهاست .

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴

فداي سرت

بعضي وقتها آدم از درون يه جوري احساس خلا ميکنه انگاري که الان ميخواد مچاله بشه .
غصه نخور فداي سرت. اگه من خيلي تنهام، فداي سرت .

نميدونم؛ مگه نه اينکه نيستي . مگه نه اينکه قراره نباشي . پس چرا فکر ميکنم خيلي جاها بايد باشي . چرا بايد وسط يه مهموني شبونه اين فکر تو باشه که بچرخه تو سرم. ميدوني اين روزها شبيه چهره ي تو کم پيدا ميشه. ولي چرا بايد يکي از اونا دور و بر من باشه ؟ غصه نخور فداي سرت. اگه گريونه چشمام، فداي سرت .

باور کن خودم رو داغون نميکنم فقط بعضي وقتها دلم رو لگد ميکنم. آخه بد جوري باد ميکنه .
غصه نخور فداي سرت.اگه دلمو شکستي، فداي سرت .

رفتي نموندي بي وفا ، تنهايي سخته به خدا ، باز زير قولت زديها ، غصه نخور فداي سرت .

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴

در آيينه محدب تاکسي که خود را مينگرم، زماني که باد در موهايم مي پيچد و آفتاب چهره ام را سوخته تر نمايان ميکند؛ بسيار جذاب تر جلوه ميکنم .
درست مثل زماني که خود را در چشمهاي تو مي بينم.

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۴

Life will go on

مردمي که فکر مي کنيد انتخابات مهم است. سخت در اشتباهـيد. ما سالهاست که در کشورهاي توريستي خود را ترکيه ايي معرفي ميکنيم. براي ما که زندگي زير زميني داريم اصلا مهم نيست. باز هم در ييلاقهايمان بال به سيخ ميکشيم، بي صدا استکانهايمان را بهم ميزنيم. در تراس خانه ها قـليانهايمان را چاق ميکنيم. مهمانيهايمان را چند نفره ميکنيم، براي سابهايمان باکس مخفي درست ميکنيم ، ديـشهايمان را با حصير استتار ميکنيم ، دوباره ته ريش را مد ميکنيم و از هيجان ايجاد شده لذت ميبريم.
زندگي ادامه دارد؛ بي معين يا با احمدي نژاد.
Sorry

کساني که فکر ميکنيد که من احمق ميپـندارمتان.
من فقط شما را قلباً دوست دارم، برايتان احترام قايلم و از جنجال به دور.
حال اگر اين احساس من نسبت به خودتان را احمق دانستن خود ميدانيد؛ من واقعا متاسفم.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

Lady in Pink

BENETTON ; United colors of Love

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

مردم وقتي که خوشبختي رو تجربه ميکنند، به دو دسته تقسيم ميشند:

دسته اول اينو بيشتر از خوشبختي مي بينند. بيشتر از يه اتفاق. اونا اينو به عنوان يه نشونه ميدونند؛ که يه نفر اون بالا هست که مراقب اونهاست.

دسته دوم اينو به عنوان يه شانس خالص مي بينند. يه موقعيت شاد. براي اونها موقعيت 50-50 نيست. هم ميتونه خوب باشه هم بد. ولي عميق.
اونها احساس ميکنند که هرچي که اتفاق ميافته با کوشش و ابتکار خودشونه. و اين باعث ترسيدن اونها ميشه.

ولي خيلي از آدمها تو دسته اول هستند که به عنوان يه معجزه بهش نگاه ميکنند و عميقا احساس ميکنند که هر چي که اتفاق ميافته ، يه نفر هست که کمکشون کنه و اين به اونها اميدواري ميده.

تو چه جور آدمي هستي؟ تو از اون دسته هستي که نشونه يا معجزه ايي ميبيني؟ يا اينکه فکر ميکني مردم فقط خوشبخت ميشن؟ يا اينطور به سوال نگاه ميکني که آيا امکانش هست که هيچي اتفاقي يا تصادفي نباشه؟

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۴

اين روزها شديداً اخلاقهايم بچه گانه شده. سر بي اهميت ترين چيزها از کوره در ميروم. مکان و زمان هيچ کدام از حرفهايم را درست نميدانم و اين باعث شده که اطرافيانم را بعضي اوقات به شدت ناراحت کنم. با عرض پوزش از دوستان ، لطفا به گيرنده هاي خود دست نزنيد؛ اشکال از فرستنده ميباشد.

…………………………………………………………………….

با تمام فکر مشغولي هايي که اين روزها دارم. باور کن شديداً نگرانت هستم. نگران روابط ات. مواظب باش از چاله به چاه نيافتي.
من اسطوره پرداز نيستم ولي اين روزها همان حس ژنرال پير که برايت گفتم در من زنده شده. مواظب اجانب باش.

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

از امشب به بعد ما دونفريم. من و کامپيوترم. ديگر نه مادري هست و نه پدري. اين چيزها در خانواده پدرخونده باب نبود. پدر بود و پسر و هميشه اول پدر بود. ولي اين روزها روزگار عوض شده. توقع پسرها بيشتر است و همت پدرها کمتر. امروز وقتي در کافه گفتم که "سگ گله باش بچه آخر نباش" همه خنديدند و حرفم را رد کردند. دوست عزيز من بايد مادي فکر کنم. من بايد غم نان داشته باشم. من خيلي چيزها را بايد ثابت کنم. خيلي وقتها دلم ميخواهد که پشت پا بزنم به همه ي مال و ثروت پدري و بگويم اينک من منم. ولي نميدانم اين حس لعنتي که نميشود اسمش را گذاشت بي غيرتي يا سياست يا حتي پررويي؛ نميگذارد. آري زماني معتقد بودم که نداشته ها مهم نيست ؛ داشته هاي نداشته مهم است ولي امشب ميگويم ديگر هيچ چيز مهم نيست . اين مهم نيست که بهترين فرصتها را پدر از دست ميدهد.اين مهم نيست که بهترين سالهاي درس خواندنت به گه کشيده شد. اين مهم نيست که دو سال سربازيت سر يک اعتماد تخمي به پدر به يک عمر حسرت بدل شود. اين مهم نيست که تو داري تاوان يک عمر وارونه دادن پدرت را مي دهي. اين مهم نيست که تجربه اجرايي 50 سال پيش بالاي سرت است. مهم اين نيست که بازار همان بازار نيست و تيمچه همان تيمچه. مهم اين است که لحظه هايت را ديگر به فاک ندهي. لحظه هايي که ميتوانست با کوچکترين بهانه رنگ شادي بگيرد. ميخواهم به ماهي 150 هزار تومان فکر کنم و آن را بين کافه و سيگار و اينترنت و قبض تلفن تقسيم کنم. دوستان عزيزي که مرا ديوانه پول مي ناميد. کساني که برق زندگي من شما را کور کرده . بياييد که دودش دارد من را خفه ميکند. ميدانم که روزي از اين حرفهايم پشيمان خواهم شد ولي چه کنم دل را که ميترکد از شماتت. چشمهايتان را از کاسه در بياوريد مرا جور ديگر ببينيد .

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

درد این روزهايم درد نان است و عشق همه بهانه .
نسيم خردادی هم آرامم نمیکند . من گرمای مرداد را حس میکنم . آتش روزهای نیامده میسوزاندم .
من غم فردا را لالایی میگوبم .
نداشته ها مهم نیست ؛ داشته های نداشته مهم است .

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴

اين روزها تمام قسمت غربي شهر را به دنبال يک گربه ي سفيد چشم رنگي ميگردم.آخر او تنها شاهد اوج عشق روزهاي جوانيم بود.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

عطرها کارشان خاطره ساختن است.خاطره ساختن از من وتو .
ومن چه آسان جایم را به یک شیشه عطر دادم و خاطره شدم .

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۴

بيـليـط کنسرت آريان با سود معقـول خريدارم . 2 عدد به بالا .

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

Poor

من آرزوهاي زيادي دارم و ميدانم که روزي به آنها خواهم رسيد. ولي آن موقع هم تو را کم دارم.

من فقير از دنيا خواهم رفت.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۴

ديروز مادر سراغت را ميگرفت . گفتم خوب است. گناه دروغش پاي تو.
اردي بهشت است. ولي عصر انتظارمان را ميکشد. عقده ي دل پاي تو.
گوشه ي دنج کافه غيبتت را فرياد ميزند. حساب صندلي خالي پاي تو.
پاپيون و دکمه سر دست جديدم را نديدي. حسرت پز آخر پاي تو.
عطر سلطانم گوشه گنجه مانده. خاطراتش پاي تو.
گارفيلد همچنان ميرقصد. عشوه هايش پاي تو.
شلوار سفيدم بي اتو مانده. بخار چروکش پاي تو.
فروغ دلش پوسيد در اين خانه ي سياه. رنگ اين خانه پاي تو.
روزگار زنداني پنهاني است. کليدداريش پاي تو.
به سراغم گر ميايي نرم و آهسته بيايي. ترک شيشه ي تنهايي پاي تو.
ببخشديد گر گم ات کردم. جواب پروين پاي تو.
ديوانگي هم عالمي دارد. عالم دل هم پاي تو؛
راستي، دنگ آخرم هم مانده. بي زحمت آن هم پاي تو.

وگر روزي به عرش رسيدي . فقط آن يکبار، افتخارش پاي من.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

:::فقط براي ثبت در خاطرات :::

اين روزها شديداً به آرامش احتياج دارم. اتفاقي که براي بابا افتاد ، درگيري هاي کاري - مالي و در آخر هم اين اتفاقي که براي خودم افتاد تمام قدرت ام را گرفت. احساس کسي را دارم که شديداً کتک خورده و همه چيزش رو ازش بردن. هميشه ذهنم درد ميکرد، اينبار از شدت ناراحتي تمام بدنم هم درد ميکنه. دلم ميخواست کاري داشتم که تا ساعت 9 - 10 مشغولش بودم و شب از زور خستگي جرات فکر کردن به اين چيزا را نداشتم.
دلم ميخواد که اين انتظار لعنتي تموم شه. شدم مثل کساني که هر روز منتظر رسيدن ويزاشون هستن يا براي گرفتن اقامت تو کمپ زندگي ميکنند.
اين روزها تحملم به شدت پايين اومده . به قول مادرم با يه مَويز گرميم ميکنه ، با يه غوره سرديم.

در هر صورت؛ خودم کردم که لعنت بر خودم باد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴

پنجره باز است و باد میوزد و من همچنان بی هدف در تاریکی، درسکوتی آمیخته به انیگما از آینده مینویسم؛ آخر چند روزی است که سردبیر ذهنم استعفا داده .

دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۴

کيمياگر

به اميد يافتن سنگ طلا به سرزمينهاي شمالي ، به ارتفاع ها راهي شديم. ابتدا رگه هايي از طلا ديديم. به مقصد که رسيديم همه را سراب يافتيم. رگه ها، رگه هاي زندگي نبود. به گمانم چيز ديگری بود . پس بايد کيمياگر ميشديم.

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴

?Can you feeling the Pain
امشب گريستم. امشب تنهاييم را گريستم. گريستم نه براي گذشته ام؛ دلم براي آينده ام سوخت.


جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۴

بعضي ها را فقط بايد نگاه کرد . روزها و هفته ها به چهره يشان خيره ماند. تک تک اجزايشان را کشف کرد و آنگاه در تنهايي خود قد کشيد.

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

دوست داشتن محافظ خوبي است . حداقل ميداني بسته بسته استامينوفون هم برايش کار ساز نيست .


بارون ديروز خيلي چسبيد. مخصوصا به دخترکان صورتي پوش شهر. آدم رو ياد کليپـهاي تَـتو ميانداخت .


خوب که نگاه ميکنم ميبينم تو زندگي به هيچ آدمي برنخوردم که بيش از خودم باعث ناراحتي و زحمت خودم شده باشه .


هي تو؛ به من نگو که با من موافقي، چون وقتي تموم آدمها با من موافقند پس يه جاي کار ايراد داره .


وقتي که جيبهايم خاليند انگار از همه چيز خالييم . نميدانم چرا سر برج ما زود آخر برج ميشود .


50 سال کون گشاديش را با مقداري کس و شعر مخلوط کرد و همه را يکجا قرقره کرد. ميدانم که نميتواند قورتش بدهد .

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

بعد از مدتها بالاخره ديشب سيستم کامنت اينجا رو عوض کردم . Enetation خوب بود ولي با فيلتر شديدي که روش بود واقعا برام اعصاب نذاشته بود.
HaloScan خيلي سبک تره. ولي از بديهاش اينه که سورس HTML رو بهت نميده و تو مجبوري فقط از طريق CSS اديتش کني. تبليغات داره. و در آخر اينکه نميتوني محيط متني اش رو فارسي کني. اين براي بجه هاي اون ور خوب بود. کساني که رو سيستمشون فارسي نصب نبود. همه اين بديها رو به فيلتر ترجيح دادم.

چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴

Isthmuse

زماني بود که اينجا مثل يک سوپاپ اطمينان عمل ميکرد. دلتنگيها و نگرانيها مايع بود.
خودشان جاري ميشدند، مي جوشيدند و فرار ميکردند. حالا نميدانم يا اين سوپاپ گرفته است يا آنها جامد شده اند؛ سفت شده اند و سخت. ديگر جاري نميشوند. فقط بايد با پتک روي سرشان کوبيد. له هم نميشوند. مي شکنند و خرد ميشوند. اگر هم زياد رويشان کار کني فقط پودر ميشوند ، گرد هايشان هنوز هم مي ماند.

مثل برزخ . ميداني؛ هنوز هم تعريف خاصي از برزخ نيست. نه خود زندگي است و نه ازل هميشگي. يک جور سردرگمي است . يک جور بي تکليفي . بايد تا زماني که اين طوفان تمام روحت را درنورديده ، تا زماني که عظلاتت را بي حس نکرده حرکت کرد. حرکت که چه عرض کنم، فرار کرد. حالا يا با تهديدهاي او يا با ترسها و کابوسهاي شبانه خودت. به کمک هر وسيله و انگيزه ايي که ميشناسي بايد فرار کرد. از راه درست هم فرار کرد تا به برهوت نرسي. ميداني؛ از پناهگاه هاي موقتي نيز خسته شدم. قله آرارات ميخواهم تا در بلنداي آرامش پهلو بگيرم. منتها نه کشتي نوحي است و نه خود نوح که راهبانم باشد.

ديگر از برزخ بيزارم. نگذار بگويم که از صبر نيز بيزارم.

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۴

نوروز 84

هفنه اول : فيلم ، مهموني مزخرف ، ديزين دو نفره ، سوختگي شديد

هفته دوم : زانتيا ، هراز ، سياه رود ، ويسکي ، سه ي نصف شب ، بال ، نارنجستان ، نسله ، بلوتوث ، الواحه ، بدون ام پي تري ، No Service ، پورشه ، Hype ، قيافه تابلو ، نيکوتين 14 ، آرش ، ايرهاکي، S M S ، ايزد شهر ، خاله خان باجي ، بازم S M S از نوع خفن ، ترافيک ، ورنا ، هيدروليک ، تهران ، ونک

13 : کارتينگ ، بيليارد

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

موبايل کم شارژ مثل باک کم بنزين مي مونه . همه چيز برميگرده به شعور طرف.
در ضمن شعور اکتسابي نيست، ذاتيه.


تفريح جديد من در فصل جفت گيري بررسي چگونگي افقي شدن دخترها است.


فندک زيپـوي من از دور دل ميبرد ، از جلو آبرو.


يک نصيحت؛ اصلا روي حرف پدر مادرتان حساب نکنيد. انسانهاي بي چشم و رويي هستند.


به نظر شما کسي که تفريحش را تازه نصف شبها شروع ميکند اجازه حرف زدن از بکارت را دارد؟


امسال به اين قضيه پي بردم که بايد پدرخونده ي fashion ای باشم. گويا دوره شلوارهاي اتو کشيده به پايان رسيده.


يه بيکاري نشسته تموم دقيقه و ثانيه هاي سال رو حساب کرده. ملت هم فکر ميکنن باحاله . هي message ميدن.


کسي پيدا ميشه به ما عيدي بده و بتونه اين sms ما رو اکتيو کنه؟


براي يه زن ابري :
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟



Love can find you in darkling ; but you lose it in dark of bed.

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۴





دنيا بهار را با ما شناخت ولی نمیدانم چرا من هنوز در تفسير اين بي حسي ام مانده ام.

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

وهـم

خوب، آره که خيابونها و بارونها و ميدونها و آسمونها ارث بابمه. واسه همينه که از بوق سگ تا دين روز اين کله پوک رو ميگيرم بالا؛ و از بي سيگاري ميزنم زير آواز و اينقدر ميخونم تا اين گلوي وامونده وا بمونه
. تا که شب بشه و بچپم تو چهارديواري حلبي که عمو بارون رو طاق اش عشق سياه خيالي من رو ضرب گرفته


شام که نيست، خوب زحمت خوردنش رو هم ندارم؛ در عوض چشم من و پوتينهاي مچاله و پبري ايي که رفيق پرسه هاي بابام بودن. بعدش هم واسه اينکه دلم نترکه چشمها رو ميبندم و کله رو ول ميکنم رو بالشي که پر از گريه هاي دلمه.
گريه که ديگه عار نيست. خواب که ديگه کار نيست.

خواب که ديگه کار نيست تا مجبور بشي از کله سحر يا مفت بگي و يا مفت بشنوي و آخر سر اينقدر سر به سرت بذارن تا سر بذاري به خيابونها.

هي، هي دل بده تا پته دلمو رو واست رو کنم . ميدوني؛ هميشه اين دلم به اون دلم ميگه دلگيره. تو اين دنياي هيشکي به هيشکي اين يکي دستت بايد اون يکي دستت رو بگيره ورنه خلاصي؛ خلاص.

اگه اين[بغض] نبودحاليت ميکردم که کوها رو چه طوري جابجا ميکنند، استکانها رو چجوري ميسازند. سرد و گرم و تلخ و شيرينش نوش جان.

من ياد گرفتم چه جوري شبها از روياهام يه خدا بسازم و دعاش کنم که عظمتت رو جلال بده. امشب هم گذشت و کسي ما رو نکشت. بعدش هم چشمام رو ميبندم و دل رو ميسپارم به صداي فلوت يدي کوره که هفتاد ساله
تمومه عاشق يه دختر چهارده ساله ي بوره. منم عشق سياهم رو سوت ميزنم تا خوابم ببره؛ تو ته ته هاي خواب يه صداي آشنايي چه خوش ميخوند.بشنو :
هي ليلي سياه ، اينقدر برام عشوه نيا. تو کوچه، تو در، تو سرتاسر اين شهر هر جا بگم رات هست. سرو و سوتک ميدونند کشته عشوه هاتم.

پ ن : تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

Unforeseen / Unintelligible


من آدم آنرمال زياد ديدم. ولی اين يکی آخرشه. اصلا قابل پيش بيني نيست و همين
چلنج کردنه که من رو به ادامه دادن ترغيب ميکنه . من مرموز تو کشف اين يکی موندم.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

سلام پدر "ويتو"
خيلي وقته که باهات درد و دل نکردم. دلم برات حسابي تنگ شده. کاش بودي و باهم مي نشستيم تو باغ انگور پشت خونه، جايي که براي هميشه ترکم کردي و دو کلوم باهم مردونه اختلاط ميکرديم . نميدونم اگه ميدونستي که بعد از تو، خونواده به دست
چه جور آدمي ميافته بازم اينقدر زود ترکم ميکردي. ميخوام برات چند خطي درد و دل کنم.
شايد بگي درد و دلهات شده مثل نامه هاي معشوقه ي اين يارو "فرانچسکو" اهل سيسيل که هر هفته براش مي فرستاد. ولي مطمئن باش رو نوشته هاي من جاي بوسه هاي رنگين نيست.

پدر ويتو؛ روزگار خيلي بد شده. ديگه مثل سابق همه چيز مطابق ميل نيست. اين روزها خونواده خيلي کم کار شده. خيلي زور بزنم از نفوذم تو وزارت بازرگاني و گمرک استفاده ميکنم و لطف دوستان رو حس ميکنم. بعضي وقتها هم با همين چهار کلوم انگليسي که سوقات شما به ما از غرب بود و بلديم روزگار مي گذرونيم.
ساعتها پشت اين مونيتور لعنتي مينشينم و وقت ميگذرونم. چشمهام بس نبود ميترسم از بس رو اون صندلي چرمي قديمي شما نشستم و زانوهام رو بغل کردم ديسک کمر هم پبدا کنم.

هنوز هم از له کردن و احترام ديدن لذت ميبرم. هنوز هم کت و شلوار "ميلان" رو به شلوار جين هاي کاليفرنيا ترجيح ميدم. فعلا ازدواج نکردم. احساس ميکنم طرف ام هنوز به اون سني نرسيده که من بتونم درکش کنم. وگرنه اون که مجبوره من رو درک کنه. دختر خوبيه و داره اين سعي رو ميکنه که مرد قابل درکي براش به نظر بيام. حتما تو دلت ميگي دخترک بيچاره خبر نداره که رو چه مرد خبيسي داره سعي ميکنه.

پدرش رئيس يکي از اون خونواده هاي کله گنده است که بعد از شما بوجود اومده. بيشتر با آدمهاي ايالتي خساب کتاب داره. وگرنه زمان شما مگه کسي بالاتر بود.به جرات مي تونم بگم که اوضاشون از ما بهتره. آخه ميدوني هنوز که هنوزه قاطيه مواد نشدم. خودت اجازه نداده بودي. نميخوام بگم اونا اين کارند؛ نه. ولي ميگم اگه اجازه داده بودي حالا شايد ميتونستم حرفي واسه زدن داشته باشم. پول الکل و کازينو و هتل مگه چي بود؛ که اونم حالا جم شده. اگه بخوام ادامه بدم بايد خيلي اصول رو زير پا بدارم و اين برام راحت تر از ديدن نابود شدن اسم خونواده است. اين رسم بازيه . تو بازي نکني کسي ديگه اين کار رو ميکنه. بازم برات ميگم . تا بعد

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

Amphitrion 38

روز شنبه 15 اسفند، مراسم اختتاميه جشنواره نمايشنامه خواني هنرجويان موسسه کارنامه به همت موسسه ي انديشه سازان ساعت 17 در خانه هنرمندان برگزار ميشود. اميدوارم آمفتروين 38 کار دوست خوبم آرين ريس باف به حق واقعي خود برسد.منتظر حضورتان هستيم. اين دوره اختصاص داشت به مروري بر ادبيات نمايشي فرانسه.
Confused Times

کمتر از 20 روز به نوروز مانده. عجب واژه غريبي. نميدانم کجايش نو است. تعطيلي هاي مزخزفش ، گرم شدن هوايش يا بلند شدن اين روزهاي لعنتي. به هر حال فرقي براي من نميکند. بودن با نبودنش را ميگويم.



نميدونم چقدر به حرف کسي که واقعا دوستت داره ايمان داري. ديروز فقط يک "نه" آورد.
آن هم به خاطر دور و برقضيه وگرنه با اصلش مشکلي نيست. از همان اول صبح دچار مشکل شدم. درگيري راننده احمق با پليس راهنمايي و رانندگي. ديوونه پليس رو به شکل زيبايي زير کرد. پليس پلاکهايش را کنده بود و افسر جلوي ميني بوسش ايستاده بود که او هم با نيم کلاج افسر را پرت کرد. و فرار. الگانس هم دنبالش. کوچه اول تو جردن گرفتش. از اونجا آوارگي شروع شد. عوضش کلي خنديدم. ساعت 8:30 که من بايد تو پيست بودم شد ساعت 9 و من تو ترافيک پاسداران مونده بودم.
ساعت 11 بود که شمشک بودم. کيف پولم رو تو رستوران زدن. کلي کارت بانک و پول.
جريانش بمونه. تو قله باطوم ام شکست. بازم جريانش بمونه. برگشتنه هم از نياوران با آژانس برگشتم. خلاصه که نموده شديم. هزار به خودم ميگم با تور نرم بالا.
فضول ، ميدوني اون يه نفر کي بود؟ مادرم.



اين روزها وارد چلنج بسيار جالبي شدم. رفتارهاي مايکل گونه ام به آرامي بروز ميکند.
ميدانم که من برنده ام. هرچند حريف اين کاره باشد و به اين جور عکس العمل ها آشنا.
ولي من هميشه برگ برنده ايي در جيب دارم. گويا او نميداند که من يک پدرخوانده ام.

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۳

امروز میتوانست( یا هنوز میتواند) روز بزرگی برای من باشد.
فقط برای عبرت گرفتن آینده ام این را مینویسم
ظـفـر ، فرید افشار ، بلوار آرش
4/12/1383

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۳

? What's your love style

Romantic
Spontaneous
Passionate

? What's your life color

Violet
Silver
Red

? What's color of your Love
.
..

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۳

حرکت که چه عرض کنم، فقط تکان ميخوريم. مثل مهماني هاي شلوغي که جاي رقصيدن نيست. فقط ميشود خود را جنباند و بالا و پايين پريد. بقول ابي "جاي رقص که نيست ، جاي دست که هست". حالا ما هم اين روزها حرکت نميکنيم. فقط تکان ميخوريم و منتظريم شب شود تا مستي مان بپرد و دوباره صبح در مهماني روزمرگي "هاي" شويم .
اما اين روزها مهماني کمي عياني تر است. " يازدهمين نمايشگاه بين المللي چاپ و بسته بندي" شروع شده و من براي 5-4 روز بد مستي ميکنم. سرم حسابي شلوغ است و درگير. خوشحال ميشوم در سالن 48 (آلمان) در کلبه چاپ سجادي ميزبان دوستان باشم.

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳

ميداني عزيز دلم ، قضيه آنجورها که تو فکر ميکني نيست. اين روزها من ذهنم درد ميکند. ميتوانم درد سلولهايي را که مثل اين روزهاي من خاکستري اند حس کنم.
ميگويند زياد سيگار ميکشم. فعلا راضيم. همنشين خوبي براي اين سلولها شده .
ميگويند اين جور مواقع است که شخص معتاد ميشود. ميگويم پس با اين حساب من بايد کنار جوي آب باشم.ولي اوضاع آنقدرها هم بد نيست.

و تو مدام مي پرسي که چه شده؟ چه بايد بگويم. چه ميتوانم بگويم.... هيچ ... هيچ
بعضي از چيزها را نميشود گفت. مثل اولين سکس دختربچه ها که مثل يک راز برايشان ميماند. درد من هم همينطور است.
شايد روزي برايت تعريف کردم. از 15 سال رنج.از 15 سال پنهان کاري و سرخ و سفيد شدن. از 15 سال ترس و لرز. از 15 سال دلشوره و حرص و اشک . ولي گوش شيطان کر انگاري همه چيز دارد درست ميشود. اميد بايد داشت. ولي اين را بدان که بودنت نعمت است. آرامش است و همين مرا بس .

ديشب وقتي از جشني که رفته بودي برايم تعريف کردي ، ته دلم لرزيد. فکر ميکنم هنوز هم نميدانم طرف مقابلم کيست. من کجا و او کجا. از ته دل بودنت را آرزو کردم و ماندنت را. جشنهاي عروسي اين روزها هر چند برايم بي معني اند ولي مرا ياد روياهايم مياندازد.
شايد به قول کيوان دستت را بگيرم و باهم برويم يه جاي دور ، گم . تو همين تهران . من و تو.
من براي توام ، تو براي من . خدا کنه زمونه هم با ما باشه.

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳

Pulp Fiction

مي بيني روزگار با تو چه ميکند. تو را در چه هجومي قرار ميدهد. که از خود بيخود ميشوي. که گذر ايام از يادت ميرود. زمان برايت معلق ميماند. عادت کرده ايي .
چون هميشه به انتظار نشسته ايي. زندگي کرده ايي ولي باز به انتظار زندگي
نشسته ايي. حالا برايت بهترين حادثه چند سال گذشته ات ديگر عزيز نيست.
چيزي که خود منشا خيلي از اتفاقهاي ديگر بود. عزيز بود و پر از تجربه. پر از رابطه.
پر از عشق. ولي حالا فقط دفترچه ي دلتنگي ايي را ميماند که در کنج روزمرگي ها فراموش شده. آري؛ ديگر حتي 4 دي ماه هزار و سيصد و هشتاد و يک را به ياد نمياوري.
تو را مگر چه شده است؟ حتي خودت هم باورت شده که در ميان ريز و درشتهاي جديد گم شده ايي.
ديگر از پدرخوانده فقط اسمش باقي مانده.
يکماه از تولد اين مرد ميگذرد و تو اينک به يادش افتاده ايي ؟
هميشه از آن سکانس نهايي بدم ميايد. از آن سکانس تنهايي مايکل در باغ.
روي صندلي ايي چوبي با پتويي روي پاهايش تا تنها وسيله اش باشد براي گريز از گزند خزان زرد. احساس ميکنم براي اينجا همچون آدمي شده ام. ولي ميمانم. حتي تا ماهي يک پـست. پس با پشت دست اشکهايم را پاک ميکنم. لبخندي ميزنم و ميگويم :

جنـتـلمن ؛ تولدت مبارک !



یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

من از کجا ، عشق از کجا

زماني ميرسد که تو ديگر خود نيستي. در هم همه اي از نااميدي ها کر ميشوي.
چشمانت را تاريکي ميسوزاند. و قلبت تهي ميشود. به انتقام فکر ميکني . به يک جور
داد و ستد با خداي خودت. اعتقادهايت را له ميکني . آخر آنها نرمند. خرد نميشوند؛ له ميشوند. احساس طلبکاري را ميکني که به مشتري بد حسابش جنس نميفروشد.
ميداني اشتباه ميکني ولي باز ادامه ميدهي. بايد حرفي ، اشاره اي يا شايد سپيده ايي
تو را برگرداند. سپيده ي نيمه شب بيدار است. در شبي سرد به منزلت ميرسد. روشنت ميکند ولي گرم نميشوي . پاهايت از سرما درد ميکند. بارها گفته ايي که از گذشته بايد کند. ولي او تو را توسط همين گذشته روشن ميکند. ميلرزي؛ از سرما نيست. چون ديگر کرخ شده ايي. از ياد آوري جايگاه خود ميلرزي. وقتش است که تصميمي بگيري.
سپيده ي نيمه شب ميرود. ولي از خود فانوسي به يادگار ميگذارد. ايمان دارد که اين فانوس خاموش نخواهد شد. سوسو خواهد زد. ولي خاموش نخواهد شد. شايد گرمت نيز کرد. فقط بايد باورش داشت. با فانوس، عودي آتش ميزني . سکوت مي کني.
بويش در جانت رسوخ ميکند. فکر نور فانوس سپيد تو را ميبرد به مهماني عشق.
تو از امشب دعوت شده ايي.

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۳

هِي مرد گنده گرِيه نکن !

در هفته گذشته، در ِيک عصر سرد زمستانِي به لطف دوستِي نازنِين به تماشاِي طنازِي نور و موسقِي در برابر تاتر نشستِيم. ِيک نماِيش سه ساعته به نوِيسندگِي و کارگردانِي
جلال تهرانِي. نماِيشِي که در آن نور و موسقِي و تسلط بر بازِي خودنماِيِي مِيکرد.با متنِي
سورئال که هر چند در جاهاِيِي کش دار و خسته کننده نشان مِيداد ولِي نشان از تخِيل
فوق العاده تهرانِي دارد.

دکورِي عظِيم با مِيله هاِي عمودِي فراوان که صفحه هاِي بِيضِي شکل فراوانِي را بصورت پله پله بروِي خود نگه داشته بودند. محل ورود بازِيگران هم به صحنه شکل نو اِيِي داشت. آنها از سقف و توسط ِيک نردبان برروِي ِيکِي از صفحه هاِي بِيضِي شکل پاِيِين مِي آمدند.

نماِيش با پاِيِين آمدن بابک مِيرزاخانِي به عنوان آهنگ ساز و نوازنده گِيتار از پلکان سمت چپ شروع مِيشود. نورِي که ابتدا فقط پلکان را روشن کرده بود حالا از پشت سر نوازنده و برنگ نارنجِي نِيمِي از صحنه را روشن مِيکند. نماِيش ِيک راوِي دارد. کسِي که خط اولِيه داستان را به تو مِيدهد. او با ِيک فلاش بک داستان را به عقب مِيکشد. تو را در نمورِي و تارِيکِي برج سِياه رنگ "شِيزو" غرق مِيکند و گذشته قبل از خوِيش را رواِيت مِيکند.
راوِيِي اِي که هِيچ وقت دِيده نمِيشود. موزِيک تشکِيل شده از بابک، گِيتار- ستاره پسِيانِي، آکاردِيون و احسان جهان دِيده ساز دهنِي. به صراحت مِيتوان گفت که احسان در القا حس نماِيش به تماشاگر نِيمِي از بار را به دوش مِيکشِيد. تسلط کامل او بر سازش و تنظِيم استادانه بابک هِيچ وقت از خاطر نخواهد رفت .

به عنوان اولِين صداِي بازِيگر ، صداِي پانته آ بهرام را در نقش " نِيـنـو " با ظاهرِي کاملا متفاوت مِي بِينِيد. با سرِي به ظاهر تراشِيده و کلاه گِيسِي به رنگ آبِي فسفرِي.

او شـِيـزو را صدا مِيزند. شـِيـزو ، شـِيـزو ، شـِيـزو ....
مردِي داِيم الخمر و استاد شِيمِي که بقول خود تنها اسلحه اش بطرِي عرق اوست. مردِي با بازِي محمدصادق ملکِي. او با بازِي فوق العاده اش ، بِيخِيالِي ِيک داِيم الخمر،
نکته سنجِي ِيک استاد و شوخ طبعِي نهفته در بِيخِيالِي اش را در حد کمال به نماِيش گذاشت.

از موارد جالب دِيگر نام گذارِي پرسوناژها بود. شـِيـزو ، نـِيـنـو ، زِيـگـرا ، سالـِينـو. اسامِي که هر چند به بعضِي از ملِيتها مربوط مِيشوند ولِي در کل اسامِي متعارفِي نِيستند.
بازِي ستاره پسِيانِي هم در نقش سالـِينـو عالِي بود. او به خوبِي با بِيان عالِي و حرکات پاهاِيش که گاه و بِيگاه آنها را تاب مِيداد توانست تا کودکِي سالـِينـو را به نماِيش بگذارد.

مجال بحث در مورد نماِيش نامه نِيست . فقط بگوِيم که اِين مجموعه با اِينچنِين
نماِيش نامه سورئال- رادِيکالِي که در مورد انتقاد از حکومت دارد؛ بسيار شانس خواهد داشت که تا انتهاِي اجراِي دوازدهم پا برجا بماند.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۳

اين روزها مقامات بالا دستور دادند که اورکات و خيلي جاهاي ديگه رو فيلتر کنند.
ما هم به عنوان پدرخونده ميگيم؛ گراتسـيـا. و انگشت سوم مان را به عنوان نشان علاقه همراه با دستوري برايشان ارزاني ميداريم.

براي رد شدن از فيلتر اورکات :

يک پيچ خالي باز کنيد . از گزينه تولز در بالاي صفحه گزينه Internet Options را باز کنيد.
بر روي Delete Cookies کليک کنيد تا تمام کوکي هاي حاصل از بازديدهاي قبلي خود از اورکات حذف شود. Apply کنيد.

در مرحله دوم در همان Internet Options به تَب Security رفته و برروي Default Level کليک کنيد. Ok کنيد.

در قدم سوم در آدرس بار پيچ اين آدرس را وارد کنيد.

https://www.orkut.com

به S انتهاي http توجه کنيد. اينکه اين S چطور عمل ميکند بماند. مهم اين است که از پورتي استفاده ميکند که عملا فيلتر کردن آن توسط دولت مطبوع شما به صلاح نميباشد.

بعد از اين مرحله دو حالت امکان دارد که بوجود بياد. يا شما به صفحه اصلي اورکات وصل ميشيد يا با يک صفحه ارور داخلي اورکات مواجه ميشيد .
در حالت اول شما User & Pass خودتون رو وارد کنيد.
در حالت دوم ميتوانيد با کليک بر روي يکي از لينکهاي اصلي سايت اورکات که هميشه در بالا و سمت چپ تکرار ميشوند به صقحه لاگ اين ريدايرکت بشين. مثلا رو Home يا Friend کليک کنيد .

بعد از وارد کردن User & Pass شما با يک ACCESS DENID يا هر پيغام ديگه روبرو ميشين. پيچ رو نبندين. به آدرس صفحه دقت کنيد . به کنار http يک S اضافه کنيد و اينتر را بزنيد.

در مرحله آخر شما با يک سوال امنيتي مواجه ميشين . بروي Ok کليک کنيد.

اورکات باز شد. اگر در جابجايي در صفحات داخلي اورکات مشکل پيدا کردين به همان S کوچک يه نگاهي بياندازيد. امکان ديگري هم که ممکن است وجود داشته باشد دير لود شدن عکسها است.
با تشکر از گومبولیه
پ ن : ليلی جان ديدی که ما بازش کرديم

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۳

Dont Pain ; Nothing else matter

بعد از اون شوک مزخرف که یه مدتی به شدت بهم ام ریخت حالا همه چی داره روال عادی رو طی میکنه. اون مشکل حل نشده ولی با کمک بعضی چیزها و لفظ "به تخم ام" داره کم رنگ میشه. بیچاره دخترها در این مورد از چه نعمتی محرومند.

کار و زندگی خوبه. تفریح در حد تیم ملی. پنجشنبه و جمعه هفته گذشته رو برای افتتاحیه شمشک اونجا بودم. دو روز اسکی تو یه پیست دست نخورده. نمیدونید؛ یعنی خود زندگی. خستگی اش مثل خستگی بعد از سکس می مونه . آدم از یادآوریش لذت میبره.

امروز هم دارم واسه چند روز میرم مشهد . از قطار خوشم میاید. می ایستم کنار پنجره راهرو ، سیگار دود میکنم ، Evanescence گوش میدم و به کویر چشم میدوزم.

در ضمن؛ جون مادرتون چشم نزنید. حال و حوصله نداریم روزگار برزخ بشه.