یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

Life for Rent

آدم بايد هميشه يه چيز ملموس رو معامله كنه؟ مثلا نميشه من تو رو اجاره كنم. يا عمرم رو اجاره بدم؟ عمر مثل همه چيزهاي ديگه است.
ميشه فروختتش، اجاره داد يا حتي رهن كامل. ميخوام عمرم رو اجاره بدم. به كسي كه شايد اينقدر برنامه داره كه ميدونه وقت كم مياره. ولي من همين امروز هم برام كافيه. ولي تو اين يه روز چيزهاي ديگه اي ميخوام . ميدوني آخه، عمر من گارانتي هم داره. تو برگ تحويل تاريخ ميزنيم تا بعد از اون هر غلطي كه كردين پاي خودتون باشه. درست مثل قول نامه موبايل. شرايط ام هم زياد سخت نيست . يك سال رو پيش پيش ميگيرم. حتما هم نبايد پول باشه. ميتونه احساست باشه، عشقت يا قلبت. سال به سال هم زياد نميكشيم رو اجاره. اگه از اون چيزي كه ميدي راضي باشم فوق فوق اش جفت شونه هاتو هم براي يك سال گريه كردن ازت ميخوام.خلاصه يه جور با هم كنار ميايم. در ضمن گفته باشم؛ عمر منو به كس ديگه اجاره نميدين ها.

از بعضي ها هم ميتونيد اجاره سنگين بگيريد. چون گور باباي دنيا اند. مثلا ميتوني به يه دانشمند اجاره بدي عوضش ازش به جاي كرايه روح زنش رو بگيري. يا حتي تَن دخترهاشو . تو اين جور معامله ها مغموم هم نميشي. چون هم عمرت به تحقيق صرف شده هم اجاره خوب گرفتي.

ولي بين خودمون بمونه ، اين روزها عمرم رو تايم شيرينگ كردم . 10 روز به اين ، 1 ماه به اون . خلاصه همين آدمها سال بعد هم تكرار ميشند. هم با تعداد كمي آدم طرف حسابه ، هم اجاره هاي متنوع ميگيري . خودت هم داري زندگي ميكني . تازه ميبيني بعضي ها ميرن خارج و سر وقتشون نميان عمرشون رو تحويل بگيرند. اون يه مدت هم مال خودت ميشه. بديش هم اينه كه هر كي مياد يه تِري ميزنه و ميره. ولي كلا روش خوبيه.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

امروز 13 June اولين روزي يه كه پسرك دوباره ، خنكاي كوچه باغهاي تجريش رو تو گرماي غريبانه ي شهر خاكستري ايفل دلتنگي ميكنه. اَرشيــا ؛ به نوشيدن آخرمون قسم رسالت ات رو تو اين ديار ادامه ميدم. دپرس نباش پسر ...


چند روزه دچار "بيونوستالژي"(Bio nostalgia) شديد شدم. حبيب، داداشي؛ نسخه اي نداري واسه اين مرض. تو رابطه با ضعيفه هاي سن دار بيشتر عود ميكنه.


معلمي هم حالي ميده ها. امروز تو كلاس وبلاگ تدريس كردم. تو كلاس CIW هم يه حال اساسي دادم به وبلاگ يه آدم نصفه نيمه. شايد معلم، ببخشيد استاد شدم.


امروز ديدم ژانتي تعطيله، گفتـــم يتيــــم شديم رفت.


آهنگ اينجا رو هم يه حالي بهش دادم. Bang Bang از فيلم Kill Bill 1 .
يرين حالشو بكنيــــد.


در ضمن اين يارو [به تو چه كي؟] بد جوري داره ميره رو اعصابم .
پدر سگ ما رو چيزه گاو كرده. بايد به بچه ها بگم براش يه هديه بفرستن.


سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۳


European Championship in Rhythmic Gymnastics in Kiev

باز هم هستند كساني كه خداي مرا انكار ميكنند؟

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳

Disturbed

ساعت نزديك 12 شبه و من هنوز تو خيابون ام . همه اتفاقهاي امروز مثل يه فيلم با دور تند از ذهنم رد ميشه.
صبح؛ شروع يه كلاس جديد و مزخرف. باز آدمهاي جديد
ظهر؛ گرما ، شلوغي ، بازار ، حالت تهوع
عصر؛ يه تولد كوچيك توي يك كافي شاپ. مسخره است !
شب؛ دركه ، باز جشن تولد ، قليون ، شام ، سردرد و باز يه سري آدمهاي جديد. دعوت به يه مهموني. مسخره است!

اصلا نميدونم چرا بايد با اين همه آدم رابطه داشته باشم. آدمهايي كه اصلا نميدونم به چه دردم ميخورند. لبخند ميزنم ولي دارم تحملشون ميكنم. هر شب با يه عده ، هر شب يه مهموني. كلا آدم آنرمالي شدم. زماني عاشق يه كار ساكت و بي دردسر ميشم ولي وقتي اون كار جور ميشه سريع دلم يه شغل اينتراكتيو ميخواد. زماني از سوت و كور بودن رابطه ها مي نالم ولي وقتي دوتا مهموني ميرم حالم از همه چي بهم ميخوره.
موزيك ها ، الكي خوش بودن ها ، خنديدنهاي زوركي ؛ همه و همه برام يه لايه است.
من بايد آرامش ام رو تو كارم پيدا كنم. تو عمق.

ميام خونه . حوصله بحث سر دير اومدنم رو ندارم. سلامي ميدم و راهِ پله هاي بالا رو پيش ميگيرم. سرم عجيب درد ميكنه. چراغها خاموشند. هوا گرمه ؛ كولر خاموشه. احساس ميكنم قلبم ميخواد بياد تو دهنم. لباسهام رو در ميارم و ميشينم پشت كامپيوتر.
اين اينترنت لعنتي هم بازي در مياره. سرعت نداره. اوركات دون شده. جي-ميل باز نميشه. با چند نفر كه سالي يه بار هم بهشون يه Hi نميگم ميچتم تا شايد روحيم عوض شه. نميدونم چي گوش بدم. يكي از آلبومهاي "نوري". حس ميكنم داره كس شعر ميگه.
اينجور موقع ها مغزم ميشه مثل يه پازل كه دنبال موزيكي ميگرده كه باهاش مَچ بشه.
كولر رو روشن ميكنم و ميرم دراز ميكشم. كتاب "درد" دوراس رو ميگيرم دستم تا ذهنم رو مشغول كنم ولي نميتونم. چراغ رو خاموش ميكنم و باموزيك همراه ميشم.

" هي بازيگر گريه نكن، ما هممون بازيگريم. صبحا كه از خواب پاميشم نقاب به صورت ميزنيم"



چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

زماني يك جزيره بود كه همه ي احساسات اونجا جمع بودند.
غم، غرور، شادي ، جاه و ثروت ، علم ، عشق

روزي آب دريا بالا ميايد و همه مجبور ميشوند كه جزيره را ترك كنند.
همه به نحوي داشتند فرار ميكردند تا خود را نجات دهند. ولي عشق مقاومت ميكرد .
تا آنجا كه ديد خود نيز همراه جزيره به قعر آب خواهد رفت؛ پس
از جاه و ثروت كمك خواست تا اورا نيز بر كشتي پر زرق و برق خود راه دهد تا از آن جزيره به سلامت بگذرند. ولي ثروت گفت كه من بار زيادي از جواهرات و طلا به همراه دارم و براي تو جايي ندارم.

اينبار به سوي غرور رفت و از او كمك خواست. او خود را عقب كشيد و گفت تو سر تا پايت خيس است و مرا كثيف خواهي كرد. تو نميتواني بيايي.

پس سراغ غم رفت ولي او نيز گفت كه من خيلي غمگينم ؛ مرا تنها بگذار.
شادي نيز آنچنان در طرب غرق بود كه حتي صداي عشق را نشنيد.

در لحظات آخر كه عشق داشت غرق ميشد پيرمردي او را به خود فرا خواند. او را برقايق چوبي خود سوار كرد و به ساحل امني برد و تا عشق بخواهد به خود بيايد و بداند كه او كيست از آنجا دور شد.

عشق مبهوت به اطراف مي نگريست تا اينكه چشمش به علم افتاد كه برروي شنهاي ساحل مشغول بررسي جزر و مد بود.
از او پرسيد كه آيا آن پيرمرد را ميشناخت يا خير؟
علم گفت چطور او را نميشناسي ؟ او "زمان" پير است . تنها كسي كه ميتواند عشق را عوض كند. او را قبول كند و براحتي او را فراموش كند.