جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

از همان موقع بود که شروع کردم به فراموش کردن تمام خاطرات . ولي مگر ميشود . ‏بويي ، ترانه ايي و يا شايد کوچه و خياباني تو را پرت ميکند به گذشته ي عشقي که ‏علي رغم ميل خود آن را نيمه کاره رها کردي . جالب اينجاست که دوستان اين را خوب ‏ميدانند . هر زمان که پرتم در خاطرات ، خود را ديوانه وار مشغول کاري ميکنم . و به خود ‏هزار بار ميگويم که " حميد ؛ همه چيز ديگر تمام شد . به کارت بچسب و سعي کن تمام ‏خاطرات را در خود ببلعي . آنها فقط تو را داغان میکنند " . با علم اينکه ميدانم در اين ‏موقعيت اين بهترين تصميم براي آينده بود ولي باز از فردا ميترسم .‏
ميترسم از نحوه ي بازگشت دوباره . که خوب ميدانم ، رابطه ايي که بدين شکل تمام ‏شد ديگر کيفيت اول خود را پيدا نميکند . اگر قرار باشد دوباره شروع شود . که بعيد ‏ميدانم . به هر حال من سرگرم زندگي جديد ام و غرق گذشته .‏

‏ اين روزها چشمهايم همه چيز را لو ميدهند و من شرمگينم از دوستي که زندگي اش را ‏وقف چشمهايم کرده . ‏

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

این روزها همه مرا دیوانه می خوانند و تو را عاقل .در یک چشم بهم زدن شدم یهودا و بگمانشان تو را به مشتی سکه فروختم . بگذار بگویند که گفتارشان برایم خللی در ایمانم نیست ؛ چرا که اکنون سرشارم از ایمان .
حال که گذارم از آستانه ی ناگذیر دیگر فرو چکیدن نیست ، پس بگذار بشارتی باشم برای فردایی روشن . که من تمام زندگی را با تو زیستم . با تو اشک ریختم و با تو بخشنده شدم .
ولی اینک در کوبه و دربان منتظر . وقت رفتن بود . به گمانم اطرافمان را قاضیانی گرفتند با ردای شوم که هر دم کوس رسوایی ام میزنند . من نه رقصان میگذرم از آستانه ی ناگذیر بلکه این تقدیری بود بر سرنوشت ما . یادت در گذرگاه تاریخ عمرم جاودان خواهد شد . باور کن که با باورت تمام عمر مرا مدیون خویش سازی . قسم به اراده ی ابراهیم ، به بندگی موسی ، به دم عیسی و به اقراء محمد که نه تصمیم ام از سر هوس بود و نه از سر ترس ؛ ترس از ساختن گلستان ابراهیم . که اگر دستان بسته ام آزاد بود برایت دنیایی می ساختم به سپیدی بدر کامل . و به این کلامم به بزرگی ایمان تصمیم ام ایمان دارم .
دوستان ، عزیزان ، داوران کوتاه کنيد اين عبث را که ادامه ی آن ملال انگیز است چون بحثی ابلهانه بر سر هيچ و پوچ .

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما یگانه بود و هیچ کم نداشت .