سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

بحث بين سنت و مدرنيته هميشه جالب بوده. من تو زندگي هميشه تونستم بين اين دو يه رابطه اي ايجاد كنم و هميشه هم موفق بودم ولي تو يه مورد گير كردم. اين دو مورد به هيچ وجهه نمي تونن كنار هم قرار بگيرند. و اين دو چيزي نيست جز انتظار توجه بيشتر به والدين در هنگام كهولت سن. اينكه بيشتر پيششون باشي و بيشتر بهشون توجه كني ؛ زود بياي خونه كه تنها نباشن. البته من نميگم كه دير اومدن يا بي توجهي به والدين نشانه مدرن بودنه ولي چيزي كه هست اينه كه اين مسائل جزو پيامدهاي زندگي مدرنيته است و اين غير قابل اجتنابه. به هر حال ما با اين دير اومدن قضيه ها داريم. مشكلي كه فكر ميكنم فقط با گذشت طرف ديگه حل ميشه. حالا كي بايد از مواضعش كوتاه بياد ؟

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

ديگه اينكه كامنت "لاكي" دوباره فعال شد. سفر كنيد به جزيره اش تا بدونيد چي ميكشه

ترسا بد از يه وقفه طولاني دوباره برگشت. مسيح نگه دارش باشد.

و اما خورشيد خانوم ؛ من آخر سر نفهميدم كه اين داستان بود يا واقعييت .ولي اگر واقعي بود خيلي مباركه

امشب چه شبيست شب مراد است امشب
عروس تا خود صبح زير مراد است امشب

قابل توجه خانمها
اينقدر خودتون رو نگيريد. چيزي كه زياده دختر.


قابل توجه آقايون
آمار رو ببنيد حاليشو ببريد.

ديروز همه قاطي بودن.
ديروز همه مگسي بودن.
ديروز من يه كاتاليزور بودم.
ديروز شركت اگزوز بود.
امروز چي؟ فكر كنم باز دود كنه.....

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲


امشب برام يه اتفاقهايي افتاد كه بدجوري خرابم كرد. امشب فهميدم كه چقدر بهش عادت كردم. امشب فهميدم كه چقدر دوستش دارم. نه اون جوري كه تو ذهن هر كس مجسم ميشه؛ نه. از اون جور دوستيها كه محبتش تو گذر زمان بدست مي آيد. آخه كم مدت نيست ؛ امسال 4 سالي ميشه كه ما با هم آشناييم . 4 سالي ميشه كه داريم با هم زندگي مي كنيم. فكر از دست دادن يه اكيپ چند نفره كه سالها با هم خوش بودن خودش برام عذاب آوره ، چه برسه به فراموش كردن اون همه خاطرات. هر شب دركه ، ديزين ، مسافرتهاي يك روزه ، گيلاسهايي كه به سلامتي هم خورديم ، سيگارهايي كه براي هم روشن كرديم ، مهمونيهايي كه توشون هيچ كس نبود جز خودمون و شراب و هاييده و پينك، مست كردن هامون و مهربونيهاشون , مسخره كردن هامون ، نقشه كشيدن هامون براي هم ، پيچوندن هامون ، سادگي اونها ، موش دووندن بعضيها ، دهن بينيهاي اونها ، قهر و آشتي هامون. آخ كه چه شبهايي رو تپه هاي قيطريه ، تو بام تهران زير بارون باهم درد و دل نكرديم. از زندگي و گذشته گفتيم و كمتر از آينده صحبت كرديم تا مبادا آهش مارو بگيره. با همه حرف و حديثها باز هم جفت طرف راضي بوديم. تا اينكه امروز شنيدم يكي از بچه هاي اصلي اكيپ ميخواد ما رو ترك كنه و اين يعني بهم خوردن و تموم شدن اون همه مهربوني. تازه مي فهمم كه چقدر بهتون عادت كرده بودم . اميدوارم هر كجا كه هستي خوش و سلامت باشين و اميدوار به اينكه دست تقدير ما رو از هم جدا نكنه. آهاي بقيه با شماها هستم.
امشب هم خنديدم و هم گريه كردم. امشب تايپ كردم ولي با هر كلمه اش يه دنيا خاطره برام مجسم شد و من با هر كلمه بغضي كه داشت خفم ميكرد رو آشكار كردم.

همتون رو تا آخر عمر دوست دارم .

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

امشب شب خوبي بود . باشگاه انقلاب و بيليارد ، شام و جاده سلامتي و يه عده فنچ !!! بعدش هم يه قليون نعنا تو دركه.
گفتم باشگاه انقلاب ؛ خيلي دوست داشتم در باره اين مورد صحبت كنم. بچه ها خيلي به من اصرار ميكنن كه بيا اونجا عضو شو ولي نميدونم چرا نميتونم با محيط اونجا ارتباط بر قرار كنم . شايد خودم اينو نميخوام. همه اون روابطي كه اونجا برقراره برام يه جور مسخره مياد. نميدونم چه احساسيه، شايد من زود پير شدم. نميتونم اين رو درك كنم كه هر شب پاشي بري جايي كه هيچ سودي برات نداره. تازه يك تومن هم صد تومن بخري. نميتونم اين رو درك كنم كه هر شب تو اين فكر باشي كه كي با كي دوسته يا كي آمار ميده؟
من ديگه به اون سن رسيدم كه اين چيزها بايد برام مسخره بياد. شايد سنم زياد نباشه و همه همسالهام تو اين سن عاشق اين كارها باشن ولي من تو موقعيتي هستم كه اين كارها رو نمي تونم بپذيرم. من بيشتر دوست دارم تو لابي يه هتل بشينم و راجع به همه چي به غير از از اين حرفها صحبم كنم.

راستي امشب عجب باروني گرفته؛ جمعه بريم پيست؟ !!!

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

ديشب حدود ساعت 3:30 بعد از نصف شب بود و من هم طبق معمول آن لاين بودم . يك دفعه ديدم داره صدايي از بيرون مياد. تعجب كردم اول فكر كردم كه يه عده بد مستي كردن ، بعد فكر كردم كه دعواي خانوادگي يكي از همسايه ها است. خونه ما شماليه و تو يك كوچه بن بست واقع شده كه روبروش منزل همسايمون كه جنوبي هستش قرار داره. من كنجكاو شدم و رفتم رو تراس روبروي اتاقم كه شنيدم همسايمون داره داد ميزنه دزد. از پنجره ديدمشون؛ با اظطراب خاصي بهم گفت كه دزد اومده و ما هم گرفتيمش. با عجله دي - سي شدم و پريدم خونه همسايه. ديدم بله ؛ آقا دزد يه عملي مافنگي دوره گرده كه فلاكت از سر و روش داره ميباره. پسر همسايمون هم در ابتداي ورودش، يه پذيرايي گرم ازش كرده بود. ديدم بينيش خونيه. همچين ننه مرده رو ميزد كه نگو. قضيه ورود آقا هم اين جوري بوده كه چون خونه جنوبي بوده خودش رو با كمك ميله هاي حفاظ طبقه اول ميكشه بالا و خودش رو ميرسونه به هواكش دستشويي طبقه بالا و از اونجا وارد خونه ميشه و وقتي ميبينه همه منزل هستن و خواب، دنبال در خروجي ميگرده كه صاحب خونه ميبيندش و گير مي افته. دلايلي هم كه داشت جالب بود. مي گفت از دست مامور هاي شهرداري در رفتم اومد اينجان ساعت 3:30 !! ( قضيه همون يارو كه رفته بود بالاي درخت وقتي باغدار ديده بودش گفته بود من گيلاس هستم !!!) بهش گفتم كه آخه ... مخ ؛ تو اون مغر تو مگه پهنه. تو نگفني من اومدم تو، چطوري ميخوام برگردم بيرون. شبها هم كه همه در ها قفله.اصلا تو نديدي چراغ من روشنه. خلاصه اين كه كلي اشك تمساح ريخت كه من زن و بچه دارم ، بدبختم و تا حالا سابقه نداشتم. كه اگه منو تحويل بدين زنم رو از دست ميدم. همسايه ما هم به فلان مباركش حساب نكرد و زنگ زد به 110. اونها هم با كتك يه كم آقا رو تحويل گرفتن و بعدش بردنش. چيزي كه جالب بود اين بود كه طرف هم دست داشته و فرار كرده. ديگه اين كه من وقتي داشتم لوازمش رو ميگشتم چند تا چيز جالب ديدم. انبر دست ، شمع ماشين براي شيشه شكوندن و انواع آچار و يه كاسه چراغ و يه تخته قالي كه معلوم نبود از كدوم بد بختي بلند كرده بود. چيز ديگه اي كه جالب بود اين بود كه اين پليس عقلش رسيده بود و گردونش رو روشن نكرده بود. من به پليس گفتم حيف اين يارو بشينه تو اين كلاس سي، بكنيدش تو صندوق. وقتي اومدم خونه و به جريان فكر ميكردم ميديدم اگه ميومد خونه ما من چي كار ميكردم . يه خونه دو طبقه شمالي، اونم تنها. خلاصه اين كه تا 6 صبح علاف اين مافنگي شديم و من باز از شمال آخر هفته جا موندم. وقتي بيدار شدم ساعت 12:30 بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

مراسم اختتاميه اولين جشنواره كارتهاي اينترنتي و فون تو فون

امشب، شب آخر جشنواره كارتهاي اينترتي بود . ساعت كار نمايشگاه به علتهاي مشكوكي تا ساعت 9 شب كاهش يافته بود و همين امر مشكلات زيادي بوجود آورده بود. از طرفي برنامه انتخاب بهترين شركت ارائه دهنده خدمات اينترنتي هم بايد انجام ميشد. كاري بسيار شايسته كه بايد زودتر از اينها انجام ميشد. هر چند اين مراسم در اول راه بود و با مشكلات زيادي مواجه بود ولي درايت برگزار كنندگان در اين وادي از قبل آزمايش نشده قابل ستايش بود. در صحبتي كه با يكي از مسوولين دفتر جشنواره داشتم خود به اين موضوع اذعان داشت كه گروه برگزاري به هيج وجه انتظار چنين استقبالي را از طرف مردم نداشته و اين در حالي بود كه سيما هم با پخش تيزر اين جشنواره مخالفت كرده.
به هر حال چيزي كه كاملا در بين بازديدكنندگان مشهود بود، اين موضوع بود كه اكثر غريب به اتفاق آنها ميدانستند چه ميخواهند و به دنبال چه هستن و بعد بحث قيمت پيش ميامد. و اين يعني موفقيت يك نمايشگاه.
پس از برگزاري 7 روز؛ نوبت به انتخاب بهترين آي-اس-پي رسيد.
هيئت داوران يك تنديس طلايي و يك تنديس نقره اي براي شركتهاي برگزيده تدارك ديده بودن ، همراه با لوح هاي سپاس و قدرداني. هيئت، مبناي انتخاب را بر اساس يك سري معيارهاي عمومي و يك سري شاخصهاي فني قرار داده بود. عواملي مثل

سرعت كانكشن و نحوه كيفيت آن بر اساس ترافيك شبكه ،
تعداد خطوط آن لاين و ذخيره و چگونگي كانكت شدن در ساعات پيك ،
تنوع محصولات ،
متناسب بودن قيمت با خدمات ارائه شده ،
نحوه پاسخ به مشتري و پشتيباني از خدمات ارائه شده ،

پهناي باند مصرفي ،
تجهيزات سخت افزاري ،
و از همه مهمتر نحوه بازاريابي و ماركتينگ.

و اما نتيجه :
هيئت داوران اولين جشنواره كارتهاي اينترنت، تنديس طلايي رو به علت برگزاري اولين دوره و آشنا نبودن شركتها به نحوه داوري به رسم امانت تا سال أينده نزد خود نگه داشت.

واما هيئت داوران تنديس نقره اي و لوح سپاس رو به خاطر تلاش زياد ، كيفيت ، ميزان فروش و محبوبيت به شركت و گروه "پارس آنلاين"پارس آنلاين" تقديم كرد
.
بعد از اعلام اين موضوع شادي و تبريك در غرفه به راه انداخت شد و بازار عكاسها گرم بود.
آقاي فراز به عنوان مدير بازرگاني با باشگاه خبرنگاران جوان به مصاحبه پرداخت كه در صحبتهاشون به مشتري گرايي و ضريب نفود اشاره كردن. به هر حال من هم به عنوان عضو كوچكي از اين گروه بزرگ و به عنوان يكي از نمايندگان فروش آمادهم تا هر گونه سوال شما رو در مورد پارس انلاين جواب بدم.
كاش خودتون اونجا بودين و ميديدين. مثل جشنواره فجر شده بود.

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۲

ديروز(5شنبه) عجب روزي بود. ناهار رو تو دفتر گردون با سامان خوردم . بعدش هم با هم رفتيم تائتر شهر برنامه هفتگي "عصري با نمايش" (نمايشنامه خواني) اونجا هم درست دقيقه نود رسيديم. نيما هم اونجا بود و كلي غر زد كه چرا دير كردين. و ما مجبور شديم تمام وقت رو سرپا وايسيم.
نمايش قشنگي بود كه به روش سايه اجرا ميشد. نمايشي به نام "ملكه زيبايي لي نين"(The Beauty Queen of Leenane) نوشته "مارتين مك دوناف"(Martin McDonaph) و كارگرداني خانم افسانه ماهيان. نمايشي از ادبيات معاصر ايرلند كه به عنوان بهترين نمايش سال در برادوي، جايزه توتي 1998 رو كسب ميكنه. نمايشي كه خيلي ظريف به تقابل سنت و مدرنيته ميپردازه.
بعد از اون سه نفري رفتيم سمت خيابون حجاب؛ اولين جشنواره كارتهاي اينترنت و فون تو فون . اونجا هم محمدرضا طاهري رو ديديم همراه يه نفر ديگه كه من نميشناختم. اونجا مهمترين كاري كه كرديم اين بود كه من بچه ها رو بردم غرفه پارس انلاين تا درباره فيلتر گذاريهاي اخير صحبت كنيم. اونجا چيزهاي خوبي رد و بدل شد و بچها فهميدن تو كشوري زندگي مي كنن كه هم چيز پشت پرده است و واقعا خود پارسيها هم از اين موضوع شاكي بودن و اينكه نميشه كارهاي خود مخابرات رو گردن خودش انداخت !!! وگرنه گردن خودت رو از دست ميدي. بعدش دو تا كارگاه آموزشي بود كه رفتيم. اولي بحث پشتيباني آن لاين و دومي تجارت الكترونيكي. كه من سر اولي حوصلم سر رفت و به محمدرضا گفتم كه من ميرم دنبال كاسبيم. چون اونجا تقريبا تمام همكارهاي من بودن و براي من خود نمايشگاه مفيد تر از اون كلاسهاي آموزشي بود. بعد، من از بچه ها كه هنوز سر كلاس بودن خداحافظي كردم و اومدم برم بيرون كه يكي از همكارها رو ديدم. اونم منو نگه داشت كه باهات كار دارم و از اونجا كه فك گرمي داره هي حرف زد. خلاصه تا آخر شب با هم بوديم و رفتيم فرح زاد . ديگه ساعت 1:30 بود كه رسيدم خونه و تا يه سري كانكت شم شد 2 . مثلا ارواح خيكم ميخواستم صبح بيدار بشم برم شمال ؛ اونم ساعت 4. صبح بيدار شدم ديدم ساعت 6:30 . هم خوشحال شدم هم ناراحت ولي بيشتر خوشحال .
راستي اينجا از چند نفر كه ما رو سبز كردن، چون كاشتنمون كمال تشكر رو دارم. بي معرفتها چرا نيامدين ؟
پت ، شوريده ، وستا تو چرا ديگه ؟
نميدونم هر چي خواستم بعد از پست قبليم چيزي بنويسم قسمت نميشد.
ولي امروز چيزي پيش اومد كه مربوط به پست قبليم ميشه.
ما يه نيمچه آشتيي با هم كرديم؛ اونم تو اولين نمايشگاه تخصصي كارت اينترنت.