پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

امشب شب خوبي بود . باشگاه انقلاب و بيليارد ، شام و جاده سلامتي و يه عده فنچ !!! بعدش هم يه قليون نعنا تو دركه.
گفتم باشگاه انقلاب ؛ خيلي دوست داشتم در باره اين مورد صحبت كنم. بچه ها خيلي به من اصرار ميكنن كه بيا اونجا عضو شو ولي نميدونم چرا نميتونم با محيط اونجا ارتباط بر قرار كنم . شايد خودم اينو نميخوام. همه اون روابطي كه اونجا برقراره برام يه جور مسخره مياد. نميدونم چه احساسيه، شايد من زود پير شدم. نميتونم اين رو درك كنم كه هر شب پاشي بري جايي كه هيچ سودي برات نداره. تازه يك تومن هم صد تومن بخري. نميتونم اين رو درك كنم كه هر شب تو اين فكر باشي كه كي با كي دوسته يا كي آمار ميده؟
من ديگه به اون سن رسيدم كه اين چيزها بايد برام مسخره بياد. شايد سنم زياد نباشه و همه همسالهام تو اين سن عاشق اين كارها باشن ولي من تو موقعيتي هستم كه اين كارها رو نمي تونم بپذيرم. من بيشتر دوست دارم تو لابي يه هتل بشينم و راجع به همه چي به غير از از اين حرفها صحبم كنم.

راستي امشب عجب باروني گرفته؛ جمعه بريم پيست؟ !!!

هیچ نظری موجود نیست: