جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

ديشب حدود ساعت 3:30 بعد از نصف شب بود و من هم طبق معمول آن لاين بودم . يك دفعه ديدم داره صدايي از بيرون مياد. تعجب كردم اول فكر كردم كه يه عده بد مستي كردن ، بعد فكر كردم كه دعواي خانوادگي يكي از همسايه ها است. خونه ما شماليه و تو يك كوچه بن بست واقع شده كه روبروش منزل همسايمون كه جنوبي هستش قرار داره. من كنجكاو شدم و رفتم رو تراس روبروي اتاقم كه شنيدم همسايمون داره داد ميزنه دزد. از پنجره ديدمشون؛ با اظطراب خاصي بهم گفت كه دزد اومده و ما هم گرفتيمش. با عجله دي - سي شدم و پريدم خونه همسايه. ديدم بله ؛ آقا دزد يه عملي مافنگي دوره گرده كه فلاكت از سر و روش داره ميباره. پسر همسايمون هم در ابتداي ورودش، يه پذيرايي گرم ازش كرده بود. ديدم بينيش خونيه. همچين ننه مرده رو ميزد كه نگو. قضيه ورود آقا هم اين جوري بوده كه چون خونه جنوبي بوده خودش رو با كمك ميله هاي حفاظ طبقه اول ميكشه بالا و خودش رو ميرسونه به هواكش دستشويي طبقه بالا و از اونجا وارد خونه ميشه و وقتي ميبينه همه منزل هستن و خواب، دنبال در خروجي ميگرده كه صاحب خونه ميبيندش و گير مي افته. دلايلي هم كه داشت جالب بود. مي گفت از دست مامور هاي شهرداري در رفتم اومد اينجان ساعت 3:30 !! ( قضيه همون يارو كه رفته بود بالاي درخت وقتي باغدار ديده بودش گفته بود من گيلاس هستم !!!) بهش گفتم كه آخه ... مخ ؛ تو اون مغر تو مگه پهنه. تو نگفني من اومدم تو، چطوري ميخوام برگردم بيرون. شبها هم كه همه در ها قفله.اصلا تو نديدي چراغ من روشنه. خلاصه اين كه كلي اشك تمساح ريخت كه من زن و بچه دارم ، بدبختم و تا حالا سابقه نداشتم. كه اگه منو تحويل بدين زنم رو از دست ميدم. همسايه ما هم به فلان مباركش حساب نكرد و زنگ زد به 110. اونها هم با كتك يه كم آقا رو تحويل گرفتن و بعدش بردنش. چيزي كه جالب بود اين بود كه طرف هم دست داشته و فرار كرده. ديگه اين كه من وقتي داشتم لوازمش رو ميگشتم چند تا چيز جالب ديدم. انبر دست ، شمع ماشين براي شيشه شكوندن و انواع آچار و يه كاسه چراغ و يه تخته قالي كه معلوم نبود از كدوم بد بختي بلند كرده بود. چيز ديگه اي كه جالب بود اين بود كه اين پليس عقلش رسيده بود و گردونش رو روشن نكرده بود. من به پليس گفتم حيف اين يارو بشينه تو اين كلاس سي، بكنيدش تو صندوق. وقتي اومدم خونه و به جريان فكر ميكردم ميديدم اگه ميومد خونه ما من چي كار ميكردم . يه خونه دو طبقه شمالي، اونم تنها. خلاصه اين كه تا 6 صبح علاف اين مافنگي شديم و من باز از شمال آخر هفته جا موندم. وقتي بيدار شدم ساعت 12:30 بود.

هیچ نظری موجود نیست: