جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

مدير

تاثير پذير، برونگرا، واقع گرا، متفکر
تو يه تيپ "مدير" هستي. دقيق و منظم و هدفمند. با اينکه تو يک فرد برون گرا هستي، اما خصوصيات تهاجمي آدم هاي کنه و مردم آزار را نداري يعني در کل با وجود اينکه پشت کار داري، براي رسيدن به اهدافت مخ مردم رو نمي زني! خيلي عاليه! اگرچه احتمالا دوست داري در امور ديگران يک کمي هم دخالت کني، ولي بعضي وقتها بهتر است اجازه دهي امور همانطوري که هستند پيش بروند و خودت را نخود هر آش نکني!
به هر حال، تو هم براي خودت و هم براي ديگران مدير عاليي هستي. و اين دقيقاً به اين خاطر است که تو ترجيح مي دهي بيشتر سودمند فکر کني، تا خلّاق؛ و بجاي پيروي کردن از قلبت از عقل و منطقت کمک مي گيري. معمولاً مردم هم به اين طرز فکر، احترام مي گذارند؛ ولي وقتي درخواستهاي عشق و محبتشان به گوشهايي کاملا کر برخورد مي کند، مي تواند آنها را ديوانه کند.
به هر حال، سعي کن گاهي هم قلب داشته باشي!

به نظر شما اين ميتونه خصوصيات يک پدرخونده باشه؟

http://www.1be1.com/personality/index.php

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳

Unfaithful

Drink wine
This is life eternal
This all the youth for give to you
Is the season for wine , roses and drunken friends
Be happy for this moment ; this moment is your life.


شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

سرمايه از ما ، کار از شما

pedarkhoundeh@yahoo.com

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳

افطاري به سبک ژانـتـي

عصر سه شنبه اي پاييزي و شوق بودن در حضور انس. دوستي زنگ ميزند و بار سنگين چندين ساله ام را نزدش به زمين مينهم. اينک حداقل در پيش او آسوده ام. آسوده....
درددل زياد است و مجال صحبت کم. باز هم ديرم ميشود.
ميدانم که نميرسم ولي راه ميافتم. در گرگ و ميش غروب به نزديکي هاي ميدان ونک که ميرسم اطمينان پيدا ميکنم که نخواهم رسيد. به رفيق گرمابه و ميخوانه ام زنگ ميزنم.
پيدايش نميکنم. پس باز مثل کفتر جلب سرم را پايين مياندازم و راسته ولي عصر را در ميان تمام همه همه هاي مردم براي رسيدن به جرعه ايي آب؛ مي پيمايم.

به کافه که ميرسم فقط دو نفري را آنجا ميبينم. دخترکي که منتظر است و پسرکي را که انتظار را فراموش کرده و زمان را ميجود. به جاي اذان ، کانتري موزيک پخش ميشود.
من روي صندلي هميشگي ام ولو ميشوم. در اين چند روز به شدت نيکوتين خونم پايين آمده. با يک شکلات روزه ام را باز ميکنم. و در ادامه يک ليوان شير قهوه تلخ و يک کيک شکلاتي. به دنبال آن سيگاري آتش ميکنم و غرق ميشوم در تمام حسهاي خوب روزهاي سرد گدشته . خيلي وقت يود که سيگارم اين بو را نداشت. عجيب دلم هواي کوهستان را کرد.
ميداني کدام بو را ميگويم؟ فرض کن در کافه اي کوهستاني نشسته ايي(شمشک). محيط کافه گرم است و تو تازه سيگاري گيرانده ايي . درب باز ميشود و جريان باد سرد به داخل مي آيد. همين تداخل بوي سيگار تو با آن هواي سرد است که تو را ديوانه ميکند.

اين روزها عجيب خالي ام از هر چه پر بودن است. و شايد اين خالي بودن مرا به هذيان وا داشته.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

آتش بازي ايي از نياز و ناز

آرام در خنکاي سحرگاهي بر ميخيزم. بدون هيچ زحمتي. بعد از چند لقمه لطف الهي،
مينشينم در مقابل مرشد. و ابتدا چه زيبا خالي ميشوم از درون ، از همه سامسکارها.
همچون زنداني در غار حضور روشن آن نور را از جايي دست نيافتني حس ميکنم.
با چشماني بسته او را در آغوش ميکشم. صداي اذان را از پايين ميشنوم و نيز همراهي Secret Garden را که از اتاقم نجوا ميکند. ديگر خود بدانيد حال مرا؛ مرشد و نور ، اذان و موزيک در تاريکي محض . در من غوغايي برپاست . و من آرام با چشمان بسته ام اشک ميريزم. من سرشارم از نور الهي.

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۳

تفاوتي به عمق سکوت

ميداني پسرم؛ دنيا ملغمه ي عجيبي است از روزهاي کش دار و خشک ، کوتاه و مرطوب.
اصلا يادم نيست که کودکي ات چگونه گذشت و با چه طرز فکري بزرگ شدي. مهم اين است که اينک به سختي ميتوان آن را تغيير داد. دلم براي گذشته تنگ شده. براي روزهايي که همسن تو بودم. هميشه خودم را انساني منعطف ميدانستم. جواني که ميتواند با همه توع قشري ارتباط داشته باشد و در هر جمعي نيز تاييد شده. ولي اينک، در اين سن ميفهمم که همه چيز يک دروغ بوده . يک دروغ بزرگ که سالها به خودم گفتم.

کودکي من تحت تاثير جواني برادرم؛ عمويت را مي گويم، شکل گرفت. جواناني که لذت را در خيابان خلوت جردن و ميردامادِ بدون پل جاري ميساختند. براي من نشستن در لابي شيلتون و کاپتان بلک دود کردن بزرگ بود. مي فهمي پسرم؛ نوجواني که در آن سن رستوران شمعدان اسفندياري را خوب بشناسد ديگر برايش استار برگر معني ندارد.
کمتر از 18 سالم بود که تمام اسطوره هاي دهه 70 را خوب ميشناختم و لذت ميبردم.

آن زمانها دوستي داشتم به نام "امير". درست در سن و سال تو بودم. هم فاميل بود و هم رفيق. هر چند که شما اين روزها چيزي به نام فاميل نميشناسيد. خيلي با هم صميمي بوديم. ميداني؛ روزي در خيابان متوجه شدم که ما چقدر با هم اختلاف داريم، ولي چرا اينگونه به هم نزديکيم. راستي تو دوست صميمي داري؟ اصلا ببينم؛ تو ميداني دوست چيست؟ حتما ميداني! ما باهم کلي اختلاف داشتيم و کلي اشتراک. و به نظر من همين اختلافات بود که ما را کنار هم نگاه داشته بود.

من عاشق پوشش کلاسيک بودم. پيراهن ايتاليا ايي و شلوار فاستوني. و او بر عکس ؛
ديوانه جينها آمريکايي و تيشرتهاي ترکيه ايي.
من عشقم اين بود که تمام بعد از ظهر را در کافه ژانتي بنشينم يا در تراس خانه هنرمندان پلاس باشم. با دخترکان بزرگ تر از سنم در لابي هتلي قهوه اي بنوشيم.
و راجع به هر چيزي غير از عشق صحبت کنيم. شايد ميترسيدم. شايد هم فکر ميکردم اين چيزها حاشيه اند. اصل موضوع چيز ديگري است. آن روزها چشمها و دستانم بود که حاکم مطلق يک گفتگو بود.

ولي اين دوستم کاملا متفاوت با من بود. نه اين که اين مسائل در او نبود. چرا بود؛ ولي بشکلي خيلي کمرنگ تر. همان طور که من هم اخلاقهاي او را داشتم، منتها نه ذاتي بلکه اکتسابي؛ آن هم از نوع ظعيف. مي فهمي چه ميگويم؟ اين جوهر وجودي ما بود که با هم تفاوت داشت . او شر بود و شور. با بازيگوشي ايي ذاتي که در چشمانش برق ميزد. و جالب اين بود که ما مکمل هم بوديم.

خيلي سعي کردم در کافه ها مثل او باشم. شاد و بذله گو. با کلي سوژه براي دست انداختن مردم . ولي وقتي آن فنجان کذايي قهوه روبرويم قرار ميگرفت، سيگار هم به کمکش مي آمد تا افکارم نيز چون دهانم طعم سنگين قهوه و سيگار را بگيرد.

آه پسرم؛ روزگار در يک مود نمي چرخد. پس تو در مود روزگار باش. تابوها را در خود بشکن. طرحي نو را بيانداز...
................................................
پ ن : با نيم نگاهي به "اندوه ژرف" نوشته ياسمينا رضا