چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳

افطاري به سبک ژانـتـي

عصر سه شنبه اي پاييزي و شوق بودن در حضور انس. دوستي زنگ ميزند و بار سنگين چندين ساله ام را نزدش به زمين مينهم. اينک حداقل در پيش او آسوده ام. آسوده....
درددل زياد است و مجال صحبت کم. باز هم ديرم ميشود.
ميدانم که نميرسم ولي راه ميافتم. در گرگ و ميش غروب به نزديکي هاي ميدان ونک که ميرسم اطمينان پيدا ميکنم که نخواهم رسيد. به رفيق گرمابه و ميخوانه ام زنگ ميزنم.
پيدايش نميکنم. پس باز مثل کفتر جلب سرم را پايين مياندازم و راسته ولي عصر را در ميان تمام همه همه هاي مردم براي رسيدن به جرعه ايي آب؛ مي پيمايم.

به کافه که ميرسم فقط دو نفري را آنجا ميبينم. دخترکي که منتظر است و پسرکي را که انتظار را فراموش کرده و زمان را ميجود. به جاي اذان ، کانتري موزيک پخش ميشود.
من روي صندلي هميشگي ام ولو ميشوم. در اين چند روز به شدت نيکوتين خونم پايين آمده. با يک شکلات روزه ام را باز ميکنم. و در ادامه يک ليوان شير قهوه تلخ و يک کيک شکلاتي. به دنبال آن سيگاري آتش ميکنم و غرق ميشوم در تمام حسهاي خوب روزهاي سرد گدشته . خيلي وقت يود که سيگارم اين بو را نداشت. عجيب دلم هواي کوهستان را کرد.
ميداني کدام بو را ميگويم؟ فرض کن در کافه اي کوهستاني نشسته ايي(شمشک). محيط کافه گرم است و تو تازه سيگاري گيرانده ايي . درب باز ميشود و جريان باد سرد به داخل مي آيد. همين تداخل بوي سيگار تو با آن هواي سرد است که تو را ديوانه ميکند.

اين روزها عجيب خالي ام از هر چه پر بودن است. و شايد اين خالي بودن مرا به هذيان وا داشته.

هیچ نظری موجود نیست: