جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

آتش بازي ايي از نياز و ناز

آرام در خنکاي سحرگاهي بر ميخيزم. بدون هيچ زحمتي. بعد از چند لقمه لطف الهي،
مينشينم در مقابل مرشد. و ابتدا چه زيبا خالي ميشوم از درون ، از همه سامسکارها.
همچون زنداني در غار حضور روشن آن نور را از جايي دست نيافتني حس ميکنم.
با چشماني بسته او را در آغوش ميکشم. صداي اذان را از پايين ميشنوم و نيز همراهي Secret Garden را که از اتاقم نجوا ميکند. ديگر خود بدانيد حال مرا؛ مرشد و نور ، اذان و موزيک در تاريکي محض . در من غوغايي برپاست . و من آرام با چشمان بسته ام اشک ميريزم. من سرشارم از نور الهي.

هیچ نظری موجود نیست: