دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

شب عیدی این همه کار دارم .
تو رو هم باید دوست داشته باشم

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

ميدوني روزهايي ميرسند که مثل اَدم کوکي فقط دور خودت مي چرخي و مي چرخي . همه چيز اونقدر سريع اتفاق ميافته که حتي نميتوني راجع بهش موقع خواب تمرکز کني و چند خط بنويسي . يک ماهي ميشه که ازم خبري نيست . هيچ خبري .

اين چند وقته گرفتار کار جديدم بودم . بد نيست . يعني واسه من خيلي خوبه . از هر نظر داره ارضام ميکنه. همکارهاي خوبي دارم که مثل برادر و خواهر دوسشون دارم . به هر حال بخش مهمي از ذهن من رو مشغول خودش کرده .

بعد تعطيلات مذهبي شروع شد که خودش عملاً يک هفته سکون داشت . من که امسال هيچ چيز از محرم نفهميدم . 3 – 2 روزش رو که اسکي بودم . بقيه اش رو هم در حال استراحت .

از 25 بهمن دوازدهمين نمايشگاه چاپ و بسته بندي شروع شد . اين کار شديداً انرژي بره .
امسال ساخت يک غرفه 54 متري رو با يه کارفرماي شديداً گير تو دست داشتم . جدا از مسايل مالي که تا 2 روز قبل از افتتاحيه هنوز به نتيچه نرسيده بود ، مسايل اجرايي کلي از برنامه ي زمان بندي شده عقب بود . همه ي اين کارها باعث شد تا غرفه دقيقاً ساعت 3 صبح روز افتتاحيه آماده بشه . و بعد تا جمعه در غرفه موندن و جواب مردم رو دادن .

بعد از همه ي اين کارهاي موقت نوبت سر و سامان دادن به کارههاي روزانه ي عقب افتاده بود . کارهايي که از قبل محرم تلنبار شده .

اين روزها به دل کمتر فکر ميکنم . البته روزهاي خوبي هم اين وسط بودند که جزو بهترين روزهاي عمرم بودند ولي شايد بعداً راجع اش صحبت کردم. با اين حال اگه بخواييم کلي حساب کنيم ريلکس ترين قسمت بدنم در حال حاضر همين دله .