دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

دردي است غير مردن كان را دوا نباشد
پس من چه گونه گويم كه اين درد رادوا كن

همه چي به من بستگي داره ؛ دوباره بايد هلش بدم تا دور بگيره. دوباره بايد فرمون رو به دستم بگيرم
خيلي سخته ... خيلي سخت

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

به كدامين گناه ما به FUCK رفتيم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲


ميدوني دلم چي ميخواد ؟ ميدوني چند وقته كرم چي افتاده تو تنم ؟
دلم يه جاي متروك ميخواد يه جاي بزرگ. دلم هال و هواي دهه70 -1960 رو ميخواد. دلم يه جايي مثل يه سوله يا يه كارخونه متروكه ميخواد . با كلي خرت و پرت و دستگاه هاي استوك اروپاي شرقي. دلم يه اداره بايگاني شده ميخواد. دلم يه خونه بزرگ از زمان پهلوي مونده ميخواد؛ ار اون خونه هايي كه صاحب هاش در رفتن. دلم رستوران گوزن(شيشه) ديزين رو ميخواد. دلم رستوران وسط درياچه ارم رو ميخواد. دلم كافه دنج لويزون تو چله زمستون رو ميخواد. دلم پناهگاه كلك چال رو ميخواد. دلم يه شهر از زمان كابوي ها ميخواد. دلم تالار اصلي دادگستري رو ميخواد. دلم سوراخ سنبه هاي هيلتون رو ميخواد. دلم آهنگهاي "ائر ساپلي " رو ميخواد. دلم زندگي ميخواد. دلم يه زن مثل "كيدمن" ميخواد. دلم سكس تو يه رختخواب بزرگ مسقف ؛ زير نور مهتاب ميخواد. دلم يه گيلاس شراب قرمز كنار شمع ميخواد. از يچگي عاشق اين جور جاها بودم. نميدونم چي داشت كه من رو جذب ميكرد. راستي .... كي چي ميخواد ؟

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲



چطوري ؟ خوش ميگذره؟ اين بيست و چند سال چطور بود ؟ چه كردي ؟ هموني بودي كه دلت ميخواست ؟ همون شدي كه بايد باشي؟ سهمت از اين دنيا چقدره ؟ به همش رسيدي ؟ بيين پدرخونده الان سنت افتاده تو سر پايينيها ... حواست رو جمع كن. دير بجنبي ميبيني آخر خطي... اون موقع كه بدنيا اومدي هيچ وقت فكر الان رو مي كردي ؟ بيين گادفادر الان هم بدنيا اومدي؛ مثل سالهاي گذشته؛ بيست و چند سال پيش هم همين موقع يعني 19 شهريور اومدي تو اين دنيا. اون موقع فكر نكردي .ولي حالا فكر كن. تو دوباره متولد شدي. در اين چند سال، گذشته ها گذشته....

پدر خونده تولدت مبارك

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲

پدرخونده رسما هر گونه نسبت و ارتباط با گروه آبكش را شديدا تكذيب ميكند و در مورد خبر آبكش همه سو ظن ها را از خود دور ميداند.
پدرخونده در جمع خانواده هاي مافيايي

امشب از اون شبها بود كه تو زندگي يه وبلاگ نويس كمتر پيش ميايد و شايد هم اصلا موقعيتش پيش نياد. براي من كه سعادتي بس عظيم بود تا تو يك جمع، همه اون كسهايي رو كه بيشتر شبهام رو با نوشته ها و افكارشون به صبح رسوندم ؛ يكجا ببينم. من وقتي تو جمعي كه اين همه شخصيت بزرگ يكجا گرد هم بودن قرار ميگرفتم بيشتر "پدرخونده" بودن خودم رو باور ميكردم.
والا قضيه از اين قرار بود كه ساقي وبلاگي ما اومده ايران. همون ساقي پياله . 10 روز ميشه كه اومده ولي من فرصت نكرده بودم ببينمش ، تا اينكه امروز باهاش حرف زدم. گفت ساعت 8 پاشو بيا فلان جا. من هم قول ندادم ولي ساعت 8:15 بود كه با سر و وضع هپلي از سر كار پاشدم رفتم اونجا. آقا جاتون خالي ؛ همه بچه باحال هاي وب بودن. كسهايي كه من خيلي دلم مي خواست ببينمشون. اولين شخص تقريبا آشنايي كه ديدم 35درجه بود كه تازه از كانادا برگشته بود. پسري بود كه اصلا اينجوري تو ذهنم مجسم نكرده بودم؛ خيلي رله بود. بعد عاليجناب كرم رو ديدم كه همراه سرجوخه كلگ بود؛ همون آقا گل سابقه. جين جين رو هم ديدم. پسري با ريش سيبيل بور كه قيافه جالبي بهش داده بود.بين اين همه آدم معروف داشتم سرگيجه ميگرفتم كه بهار رو ديدم . كلي ذوق كردم و حسابي خوش و بش كرديم. تا اينجا خوب بود تا اينكه ديدم از اون دور داره 2 تا عروس مياد. فشارم ديگه افتاده بود پايين. بله؛ نوعروسهاي وب، خورشيدخانوم و پينكفلويديش هم اومدن. بعد با شيده رفتم كه پيام چرندياتي رو ببينم. ديدم بله؛ چه خبره اونجا. بيشتر بچه هاي كاپوچينو بودن. تولدپرستو زن نوشت بود. يه كم با پيام شوخي كردم كه ديدم شيده داره چپ چپ نگام ميكنه!! من زود تركشون كردم و رفتم تا مجلسشون خصوصي تر بشه. رفتم پيش بهار كه ديدم با وحيد خروس و طوطي و پدرام نشسته. من هم به اندازه يك فنجون قهوه اونجا نشستم و بعد با هم رفتيم پيش بقيه بچه ها. اونجا ديدم كه نيلگون و نغمه هم اومدن. خيلي خوش گذشت. در ضمن آقاي همسر صنم رو هم ديدم. پسر متشخصي بود. اونجا يه دختر ديگه بود كه از آمريكا اومده بود به اسم شادي كه من متاسفانه نفهميدم وبلاگش چي بود. فقط اينو فهميدم كه انگليسي مينويسه.دختر مهربوني بود.

به اونهايي هم كه اسمها ممكنه براشون ناآشنا بياد اين نكته رو متذكر ميشم كه بيشتر اين اشخاصي رو كه نام بردم از نسل اول وبلاگ نويس بودن كه اگه وبلاگ خوندن رو حداقل از 2 سال پيش شروع كرده باشيد حتما به نوشته هاشون برخوردين.

در ضمن اونجا تو كافي شاپ " استاد دولت آبادي " رو ديدم كه برام موهبتي بود؛ هر چند كه وقت استفاده از حرفهاشو نداشتم.
عمو گارفيلد رو ديدم كه كلي باهاش درباره دات كام شدنش و تمپليتش حرف زديم.

قرار بعدي ما رو با ساقي قرار شد من تعيين كنم كه فكر كنم بعد از تعطيلات باشه.
.اه !!من چقدر تو اين پست لينكيدم

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

سلام دوستان
با نزديك شدن به فصل پاييز و اسكي من از همه دوستان و علاقه مندان به اين ورزش مفرح تقاضاي همكاري ميكنم. قضيه از اين قراره كه من قصد دارم همزمان با شروع شدن فصل اسكي ( مهر- آبان ) يك وبلاگ درباره اسكي آلپاين راه اندازي كنم. اين وبلاگ در مورد اسكي آلپاين ، تاريخچه اون تو ايران و جهان و از همه مهمتر به سبكهاي مختلف اسكي آلپاين و نحوه آموزش اين سبكها ميپردازه.
وبلاگ بصورت ام- تي و با هاست و دامين اختصاصي خودش عرضه ميشه.

من از همه دوستان كه ميتونن در اين زمينه بنده رو همراهي كنند تقاضا دارم تا آمدگي خودشون رو تا آخر شهريور اعلام كنند. كمك شما شامل آپديت كردن سايت همراه با عكسهاي مربوطه ميشه . همين.باور كنيد كه حجم كار اونقدر بالاست كه به تنهايي قادر به انجام اون نيستم.

از همه دوستاني كه وبلاگهاشون از "هيت" بالايي برخورداره ؛ تقاضا دارم اين فراخوان من رو با عنوان" يك تقاضا از طرف پدرخونده "مهمون لينكهاي قشنگشون كنند.

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

امروز صحبت از سيگار كشيدن بود. داشت هي نصيحتم ميكرد.گفت به جاي اون آبجو بخور ، مشروب بخور. گفتم آخه تاره بعد از گيلاس آخر مي چسبه. به اين جا رسيدم كه گفتم همش از همون شروع شد ، از سيگار بعد از مشروب ، از مهمونيها ، از شمال رفتن ها ، از اسكي؛ آره از ورزش شروع شد.حرف قشنگي زد كه به دلم نشست . گفت مواظب باش روزي نگي همش از اين سيگار شروع شد.

لهش ميكنم. كم كم. ولي لهش ميكنم.

چند روزه كه فكرم بد جور درگيره.حتي فكر ركب خوردن از كسي كه اين قدر بهش اطمينان داري سخته. اين روزها بد جور عصبيم. بد قوليها و سنگيني مسوليت داره ديوونم ميكنه.