پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

موبايل کم شارژ مثل باک کم بنزين مي مونه . همه چيز برميگرده به شعور طرف.
در ضمن شعور اکتسابي نيست، ذاتيه.


تفريح جديد من در فصل جفت گيري بررسي چگونگي افقي شدن دخترها است.


فندک زيپـوي من از دور دل ميبرد ، از جلو آبرو.


يک نصيحت؛ اصلا روي حرف پدر مادرتان حساب نکنيد. انسانهاي بي چشم و رويي هستند.


به نظر شما کسي که تفريحش را تازه نصف شبها شروع ميکند اجازه حرف زدن از بکارت را دارد؟


امسال به اين قضيه پي بردم که بايد پدرخونده ي fashion ای باشم. گويا دوره شلوارهاي اتو کشيده به پايان رسيده.


يه بيکاري نشسته تموم دقيقه و ثانيه هاي سال رو حساب کرده. ملت هم فکر ميکنن باحاله . هي message ميدن.


کسي پيدا ميشه به ما عيدي بده و بتونه اين sms ما رو اکتيو کنه؟


براي يه زن ابري :
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟
چرا نميشي ، چرا نميشي؟



Love can find you in darkling ; but you lose it in dark of bed.

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۴





دنيا بهار را با ما شناخت ولی نمیدانم چرا من هنوز در تفسير اين بي حسي ام مانده ام.

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

وهـم

خوب، آره که خيابونها و بارونها و ميدونها و آسمونها ارث بابمه. واسه همينه که از بوق سگ تا دين روز اين کله پوک رو ميگيرم بالا؛ و از بي سيگاري ميزنم زير آواز و اينقدر ميخونم تا اين گلوي وامونده وا بمونه
. تا که شب بشه و بچپم تو چهارديواري حلبي که عمو بارون رو طاق اش عشق سياه خيالي من رو ضرب گرفته


شام که نيست، خوب زحمت خوردنش رو هم ندارم؛ در عوض چشم من و پوتينهاي مچاله و پبري ايي که رفيق پرسه هاي بابام بودن. بعدش هم واسه اينکه دلم نترکه چشمها رو ميبندم و کله رو ول ميکنم رو بالشي که پر از گريه هاي دلمه.
گريه که ديگه عار نيست. خواب که ديگه کار نيست.

خواب که ديگه کار نيست تا مجبور بشي از کله سحر يا مفت بگي و يا مفت بشنوي و آخر سر اينقدر سر به سرت بذارن تا سر بذاري به خيابونها.

هي، هي دل بده تا پته دلمو رو واست رو کنم . ميدوني؛ هميشه اين دلم به اون دلم ميگه دلگيره. تو اين دنياي هيشکي به هيشکي اين يکي دستت بايد اون يکي دستت رو بگيره ورنه خلاصي؛ خلاص.

اگه اين[بغض] نبودحاليت ميکردم که کوها رو چه طوري جابجا ميکنند، استکانها رو چجوري ميسازند. سرد و گرم و تلخ و شيرينش نوش جان.

من ياد گرفتم چه جوري شبها از روياهام يه خدا بسازم و دعاش کنم که عظمتت رو جلال بده. امشب هم گذشت و کسي ما رو نکشت. بعدش هم چشمام رو ميبندم و دل رو ميسپارم به صداي فلوت يدي کوره که هفتاد ساله
تمومه عاشق يه دختر چهارده ساله ي بوره. منم عشق سياهم رو سوت ميزنم تا خوابم ببره؛ تو ته ته هاي خواب يه صداي آشنايي چه خوش ميخوند.بشنو :
هي ليلي سياه ، اينقدر برام عشوه نيا. تو کوچه، تو در، تو سرتاسر اين شهر هر جا بگم رات هست. سرو و سوتک ميدونند کشته عشوه هاتم.

پ ن : تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

Unforeseen / Unintelligible


من آدم آنرمال زياد ديدم. ولی اين يکی آخرشه. اصلا قابل پيش بيني نيست و همين
چلنج کردنه که من رو به ادامه دادن ترغيب ميکنه . من مرموز تو کشف اين يکی موندم.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

سلام پدر "ويتو"
خيلي وقته که باهات درد و دل نکردم. دلم برات حسابي تنگ شده. کاش بودي و باهم مي نشستيم تو باغ انگور پشت خونه، جايي که براي هميشه ترکم کردي و دو کلوم باهم مردونه اختلاط ميکرديم . نميدونم اگه ميدونستي که بعد از تو، خونواده به دست
چه جور آدمي ميافته بازم اينقدر زود ترکم ميکردي. ميخوام برات چند خطي درد و دل کنم.
شايد بگي درد و دلهات شده مثل نامه هاي معشوقه ي اين يارو "فرانچسکو" اهل سيسيل که هر هفته براش مي فرستاد. ولي مطمئن باش رو نوشته هاي من جاي بوسه هاي رنگين نيست.

پدر ويتو؛ روزگار خيلي بد شده. ديگه مثل سابق همه چيز مطابق ميل نيست. اين روزها خونواده خيلي کم کار شده. خيلي زور بزنم از نفوذم تو وزارت بازرگاني و گمرک استفاده ميکنم و لطف دوستان رو حس ميکنم. بعضي وقتها هم با همين چهار کلوم انگليسي که سوقات شما به ما از غرب بود و بلديم روزگار مي گذرونيم.
ساعتها پشت اين مونيتور لعنتي مينشينم و وقت ميگذرونم. چشمهام بس نبود ميترسم از بس رو اون صندلي چرمي قديمي شما نشستم و زانوهام رو بغل کردم ديسک کمر هم پبدا کنم.

هنوز هم از له کردن و احترام ديدن لذت ميبرم. هنوز هم کت و شلوار "ميلان" رو به شلوار جين هاي کاليفرنيا ترجيح ميدم. فعلا ازدواج نکردم. احساس ميکنم طرف ام هنوز به اون سني نرسيده که من بتونم درکش کنم. وگرنه اون که مجبوره من رو درک کنه. دختر خوبيه و داره اين سعي رو ميکنه که مرد قابل درکي براش به نظر بيام. حتما تو دلت ميگي دخترک بيچاره خبر نداره که رو چه مرد خبيسي داره سعي ميکنه.

پدرش رئيس يکي از اون خونواده هاي کله گنده است که بعد از شما بوجود اومده. بيشتر با آدمهاي ايالتي خساب کتاب داره. وگرنه زمان شما مگه کسي بالاتر بود.به جرات مي تونم بگم که اوضاشون از ما بهتره. آخه ميدوني هنوز که هنوزه قاطيه مواد نشدم. خودت اجازه نداده بودي. نميخوام بگم اونا اين کارند؛ نه. ولي ميگم اگه اجازه داده بودي حالا شايد ميتونستم حرفي واسه زدن داشته باشم. پول الکل و کازينو و هتل مگه چي بود؛ که اونم حالا جم شده. اگه بخوام ادامه بدم بايد خيلي اصول رو زير پا بدارم و اين برام راحت تر از ديدن نابود شدن اسم خونواده است. اين رسم بازيه . تو بازي نکني کسي ديگه اين کار رو ميکنه. بازم برات ميگم . تا بعد

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

Amphitrion 38

روز شنبه 15 اسفند، مراسم اختتاميه جشنواره نمايشنامه خواني هنرجويان موسسه کارنامه به همت موسسه ي انديشه سازان ساعت 17 در خانه هنرمندان برگزار ميشود. اميدوارم آمفتروين 38 کار دوست خوبم آرين ريس باف به حق واقعي خود برسد.منتظر حضورتان هستيم. اين دوره اختصاص داشت به مروري بر ادبيات نمايشي فرانسه.
Confused Times

کمتر از 20 روز به نوروز مانده. عجب واژه غريبي. نميدانم کجايش نو است. تعطيلي هاي مزخزفش ، گرم شدن هوايش يا بلند شدن اين روزهاي لعنتي. به هر حال فرقي براي من نميکند. بودن با نبودنش را ميگويم.



نميدونم چقدر به حرف کسي که واقعا دوستت داره ايمان داري. ديروز فقط يک "نه" آورد.
آن هم به خاطر دور و برقضيه وگرنه با اصلش مشکلي نيست. از همان اول صبح دچار مشکل شدم. درگيري راننده احمق با پليس راهنمايي و رانندگي. ديوونه پليس رو به شکل زيبايي زير کرد. پليس پلاکهايش را کنده بود و افسر جلوي ميني بوسش ايستاده بود که او هم با نيم کلاج افسر را پرت کرد. و فرار. الگانس هم دنبالش. کوچه اول تو جردن گرفتش. از اونجا آوارگي شروع شد. عوضش کلي خنديدم. ساعت 8:30 که من بايد تو پيست بودم شد ساعت 9 و من تو ترافيک پاسداران مونده بودم.
ساعت 11 بود که شمشک بودم. کيف پولم رو تو رستوران زدن. کلي کارت بانک و پول.
جريانش بمونه. تو قله باطوم ام شکست. بازم جريانش بمونه. برگشتنه هم از نياوران با آژانس برگشتم. خلاصه که نموده شديم. هزار به خودم ميگم با تور نرم بالا.
فضول ، ميدوني اون يه نفر کي بود؟ مادرم.



اين روزها وارد چلنج بسيار جالبي شدم. رفتارهاي مايکل گونه ام به آرامي بروز ميکند.
ميدانم که من برنده ام. هرچند حريف اين کاره باشد و به اين جور عکس العمل ها آشنا.
ولي من هميشه برگ برنده ايي در جيب دارم. گويا او نميداند که من يک پدرخوانده ام.