چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

Confused Times

کمتر از 20 روز به نوروز مانده. عجب واژه غريبي. نميدانم کجايش نو است. تعطيلي هاي مزخزفش ، گرم شدن هوايش يا بلند شدن اين روزهاي لعنتي. به هر حال فرقي براي من نميکند. بودن با نبودنش را ميگويم.



نميدونم چقدر به حرف کسي که واقعا دوستت داره ايمان داري. ديروز فقط يک "نه" آورد.
آن هم به خاطر دور و برقضيه وگرنه با اصلش مشکلي نيست. از همان اول صبح دچار مشکل شدم. درگيري راننده احمق با پليس راهنمايي و رانندگي. ديوونه پليس رو به شکل زيبايي زير کرد. پليس پلاکهايش را کنده بود و افسر جلوي ميني بوسش ايستاده بود که او هم با نيم کلاج افسر را پرت کرد. و فرار. الگانس هم دنبالش. کوچه اول تو جردن گرفتش. از اونجا آوارگي شروع شد. عوضش کلي خنديدم. ساعت 8:30 که من بايد تو پيست بودم شد ساعت 9 و من تو ترافيک پاسداران مونده بودم.
ساعت 11 بود که شمشک بودم. کيف پولم رو تو رستوران زدن. کلي کارت بانک و پول.
جريانش بمونه. تو قله باطوم ام شکست. بازم جريانش بمونه. برگشتنه هم از نياوران با آژانس برگشتم. خلاصه که نموده شديم. هزار به خودم ميگم با تور نرم بالا.
فضول ، ميدوني اون يه نفر کي بود؟ مادرم.



اين روزها وارد چلنج بسيار جالبي شدم. رفتارهاي مايکل گونه ام به آرامي بروز ميکند.
ميدانم که من برنده ام. هرچند حريف اين کاره باشد و به اين جور عکس العمل ها آشنا.
ولي من هميشه برگ برنده ايي در جيب دارم. گويا او نميداند که من يک پدرخوانده ام.

هیچ نظری موجود نیست: