پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴

پنجره باز است و باد میوزد و من همچنان بی هدف در تاریکی، درسکوتی آمیخته به انیگما از آینده مینویسم؛ آخر چند روزی است که سردبیر ذهنم استعفا داده .

دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۴

کيمياگر

به اميد يافتن سنگ طلا به سرزمينهاي شمالي ، به ارتفاع ها راهي شديم. ابتدا رگه هايي از طلا ديديم. به مقصد که رسيديم همه را سراب يافتيم. رگه ها، رگه هاي زندگي نبود. به گمانم چيز ديگری بود . پس بايد کيمياگر ميشديم.

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴

?Can you feeling the Pain
امشب گريستم. امشب تنهاييم را گريستم. گريستم نه براي گذشته ام؛ دلم براي آينده ام سوخت.


جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۴

بعضي ها را فقط بايد نگاه کرد . روزها و هفته ها به چهره يشان خيره ماند. تک تک اجزايشان را کشف کرد و آنگاه در تنهايي خود قد کشيد.

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

دوست داشتن محافظ خوبي است . حداقل ميداني بسته بسته استامينوفون هم برايش کار ساز نيست .


بارون ديروز خيلي چسبيد. مخصوصا به دخترکان صورتي پوش شهر. آدم رو ياد کليپـهاي تَـتو ميانداخت .


خوب که نگاه ميکنم ميبينم تو زندگي به هيچ آدمي برنخوردم که بيش از خودم باعث ناراحتي و زحمت خودم شده باشه .


هي تو؛ به من نگو که با من موافقي، چون وقتي تموم آدمها با من موافقند پس يه جاي کار ايراد داره .


وقتي که جيبهايم خاليند انگار از همه چيز خالييم . نميدانم چرا سر برج ما زود آخر برج ميشود .


50 سال کون گشاديش را با مقداري کس و شعر مخلوط کرد و همه را يکجا قرقره کرد. ميدانم که نميتواند قورتش بدهد .

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

بعد از مدتها بالاخره ديشب سيستم کامنت اينجا رو عوض کردم . Enetation خوب بود ولي با فيلتر شديدي که روش بود واقعا برام اعصاب نذاشته بود.
HaloScan خيلي سبک تره. ولي از بديهاش اينه که سورس HTML رو بهت نميده و تو مجبوري فقط از طريق CSS اديتش کني. تبليغات داره. و در آخر اينکه نميتوني محيط متني اش رو فارسي کني. اين براي بجه هاي اون ور خوب بود. کساني که رو سيستمشون فارسي نصب نبود. همه اين بديها رو به فيلتر ترجيح دادم.

چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴

Isthmuse

زماني بود که اينجا مثل يک سوپاپ اطمينان عمل ميکرد. دلتنگيها و نگرانيها مايع بود.
خودشان جاري ميشدند، مي جوشيدند و فرار ميکردند. حالا نميدانم يا اين سوپاپ گرفته است يا آنها جامد شده اند؛ سفت شده اند و سخت. ديگر جاري نميشوند. فقط بايد با پتک روي سرشان کوبيد. له هم نميشوند. مي شکنند و خرد ميشوند. اگر هم زياد رويشان کار کني فقط پودر ميشوند ، گرد هايشان هنوز هم مي ماند.

مثل برزخ . ميداني؛ هنوز هم تعريف خاصي از برزخ نيست. نه خود زندگي است و نه ازل هميشگي. يک جور سردرگمي است . يک جور بي تکليفي . بايد تا زماني که اين طوفان تمام روحت را درنورديده ، تا زماني که عظلاتت را بي حس نکرده حرکت کرد. حرکت که چه عرض کنم، فرار کرد. حالا يا با تهديدهاي او يا با ترسها و کابوسهاي شبانه خودت. به کمک هر وسيله و انگيزه ايي که ميشناسي بايد فرار کرد. از راه درست هم فرار کرد تا به برهوت نرسي. ميداني؛ از پناهگاه هاي موقتي نيز خسته شدم. قله آرارات ميخواهم تا در بلنداي آرامش پهلو بگيرم. منتها نه کشتي نوحي است و نه خود نوح که راهبانم باشد.

ديگر از برزخ بيزارم. نگذار بگويم که از صبر نيز بيزارم.

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۴

نوروز 84

هفنه اول : فيلم ، مهموني مزخرف ، ديزين دو نفره ، سوختگي شديد

هفته دوم : زانتيا ، هراز ، سياه رود ، ويسکي ، سه ي نصف شب ، بال ، نارنجستان ، نسله ، بلوتوث ، الواحه ، بدون ام پي تري ، No Service ، پورشه ، Hype ، قيافه تابلو ، نيکوتين 14 ، آرش ، ايرهاکي، S M S ، ايزد شهر ، خاله خان باجي ، بازم S M S از نوع خفن ، ترافيک ، ورنا ، هيدروليک ، تهران ، ونک

13 : کارتينگ ، بيليارد