چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴

Isthmuse

زماني بود که اينجا مثل يک سوپاپ اطمينان عمل ميکرد. دلتنگيها و نگرانيها مايع بود.
خودشان جاري ميشدند، مي جوشيدند و فرار ميکردند. حالا نميدانم يا اين سوپاپ گرفته است يا آنها جامد شده اند؛ سفت شده اند و سخت. ديگر جاري نميشوند. فقط بايد با پتک روي سرشان کوبيد. له هم نميشوند. مي شکنند و خرد ميشوند. اگر هم زياد رويشان کار کني فقط پودر ميشوند ، گرد هايشان هنوز هم مي ماند.

مثل برزخ . ميداني؛ هنوز هم تعريف خاصي از برزخ نيست. نه خود زندگي است و نه ازل هميشگي. يک جور سردرگمي است . يک جور بي تکليفي . بايد تا زماني که اين طوفان تمام روحت را درنورديده ، تا زماني که عظلاتت را بي حس نکرده حرکت کرد. حرکت که چه عرض کنم، فرار کرد. حالا يا با تهديدهاي او يا با ترسها و کابوسهاي شبانه خودت. به کمک هر وسيله و انگيزه ايي که ميشناسي بايد فرار کرد. از راه درست هم فرار کرد تا به برهوت نرسي. ميداني؛ از پناهگاه هاي موقتي نيز خسته شدم. قله آرارات ميخواهم تا در بلنداي آرامش پهلو بگيرم. منتها نه کشتي نوحي است و نه خود نوح که راهبانم باشد.

ديگر از برزخ بيزارم. نگذار بگويم که از صبر نيز بيزارم.

هیچ نظری موجود نیست: