یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

یه روز معمولی خوب

امروز در اواسط دوهفته تنهاییم وقتی پس از یک روز شلوغ با جلسات متعدد از شرکت میزنم بیرون ،عجیب دلم هوای شوکا رو میکنه .
بدون هیچ گزینه ی دیگه ایی به سمت گاندی میرونم . اون دخمه کوچیک لعنتی رو دوست دارم . همراه با قهوه ی سیاه و دوستانی که شاید فقط بشه تا تموم شدن یک ماگ و دو نخ سیگار تحملشون کرد . با دوستانم تو آقای دیزی خوش بشی میکنم . به کافه ی گودو سرکی میکشم و زیر چشمی کافه چی فانوس رو می پام که داره با وسواس خاصی گل های کنار کافه رو اسپری میکنه .

بی هوا راهم به یوسف آباد ختم منتهی میشه . و شاید یک سوال کم اهمیت گذارم رو به چکاوک میرسونه .
محیا و بامداد ؛ خوش بخت به نظر میرسن . نه از اون خوشبختی های کلیشه ایی بدون دغدغه . خوشبخت درد دار . اینو میشد از نگاه آروم بامداد و چشمهای مضطرب محیا فهمید . خوش بشی میکنم . لا به لای سی دی ها ورق میخورم . بوی عود سرحالم میاره . دوباره سوار میشم . برگ جریمه ی رو شیشه همه حالم رو خراب نمیکنه . تو ترافیک 16 آذر وقتی محیا مسیج میده به این فکر میکنم که چشمهام هیچ چیز برای مخفی کردن ندارن .

بلیط ام برده ؛ فقط نمیدونم آمادگیش رو دارم یا نه .

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

Today is shiny

کوچه هرگز نمی میره با تولد یه بن بست ، هنوزم اونور دیوار تپش قلب کسی هست




گوگوش - صدای سبز عشق