چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

اين روزها بيشتر مسافرم . 4 روز هفته ي آخر شهريور و حالا آخر هفته ي اولين هفته ي مهر .


قهوه ي فرانسه ي کافه عکس را به نسکافه ي آماده سيب سرخ خزرشهر پيوند زديم .
باشد تا بعد از اين خنده هايمان در بوف نماسد .


عزيزم ميداني ؛ خاطره ي تو اين روزها مثل سيگار است . اعتياد نيست ، کِرم است .
بعد از ناهار و قبل از خواب به يادت ميافتم .


+ گفته بودي که تو هم شمال بودي ؟
- آهان ؛ حالا فهميدم چرا سفر اين دفعه ام کلي فرق داشت .

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

میشود لذت نوشیدن یک فنجان فرانسه ی غلیظ در کافه عکس همراه با دوستی قدیمی را تا خزرشهر هم به یاد داشت .

پ ن : زمان مهم نیست . جنس و نوع خاطره مهم است .

سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

سلام پدر ويتو

آخرين نامه ايي که برات نوشتم هشتم مارس بود. يادت هست. بي معرفت نيستم.
روزگار سخت شده. توي اين 7- 6 ماه اتفاقهاي زيادي افتاده. قضيه به اون بغرنجي سابق نيست . کار و بار خونواده يه کم رونق گرفته . ارتباطهاي جديد ايجاد شده. و کلاً فضا خوبه براي حرکت . با اجازه ات وارد سنديکا هاي ديگه شدم. نه نترس ؛ کار قانوني تجارت با استفاده از رابطه هاي غيرقانوني ميکنيم. مردم اين روزا زيربار حرف زور نميرن. ديگه دوران
هفت تير کشي تموم شده. بعد از اين که تو رفتي فردو يه اشتباه کرد . با اينکه برادرم بود نبخشيدمش . عصر يه روز ابري وسط درياچه کنار خونه تنبيهش کردم. حالا "کٍي" هم يه اشتباه کرده. اونو که ميشناسي .همون دختري که باهات ازش صحبت کرده بودم .

فکر کنم آخرين بار تو مراسم عروسي خواهر ديديش . موقعي که من از جنگ اومده بودم .با يه لباس قرمز بلند با کلاه کرم رو سرش. يادته باهم عکس انداختيم؟ دختر خوبيه، ولي يه جا يه اشتباه کرد. ميدونم اگه تو بودي همون کاري رو ميکردي که "تاتاگليا" با "لوکا براتزي" کرد. لباسش رو همراه با يه ماهي بزرگ براي مادر پيرش مي فرستادي . ولي من اينکار رو نکردم. تو اين مملکت همه ي مردم دارن اشتباه ميکنند و همه هم همديگر رو ميبخشند. چون بايد زندگي کرد. خيلي چيزها رو بايد از دست داد تا خيلي چيزها رو داشت . زمان شما اينطور نبود.

الکساندرا رو که ميشناسي.همون پسرک سييلي . اون روزي حرف جالبي زد .
اون ميگه آدمها رو يا بايد نوشت ، يا کشيد. ولي من ميگم آدمها رو بايد زندگي کرد ...
هر کي يه جايي بدرد ميخوره. اين روزها کسي رو نديدم که بهت جاي خواب بده و برات خواب نديده باشه.

دلم خيلي براي تام هيگان تنگ شده . مشاور خوبي بود . هر چند که اين روزها مشاور خوبي دارم که فقط و فقط به فکر خودمه. حرکاتي هم که ايجاد شده رو فکر و نظر اون يوده. ميدوني تو يه تصميم بزرگ گير کردم . "کٍي" نظرات خوبي براي آينده خونواده داره . نظري که زود بايد براش تصميم بگيرم. درصد ريسک بالايي داره و يه کم از چهارچوب خونواده دوره. ولي سود خوبي داره.
ميدونم اگه تو بودي چي بهم ميگفتي . همون حرفي که يک بار به ساني گفتي .
" هيچ وقت به افراد خارچ خونواده نگو چه نظري داري ". ولي اگه الان بودي متوجه ميشدي که تو اين شرايط بايد از نظر همه استفاده کرد. به علاوه نظر اين دختر واقعاً جالبه.به هر حال پدر؛ اگه يه وقت شنيدي که مثلا يونسکو از حمايت ما برخورداره تعجب نکن !

بازم باهات درد و دل ميکنم.

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

تولد

سالگرد تولدم امسال يکي از آروم ترين سالها بود. بدون حضور هيچ کس براي خودم جشن گرفتم. شام خوردم و به احترام تمام لحظه هاي به فاک رفته ي زندگيم سيگاري روشن کردم . خانواده شمال بودن و من فقط به چند اس ام اس و آف لاين تبريک بسنده کردم . راستي ؛ اولين هديه امسالم رو در روز تولدم فراموش نميکنم . تعجب اش مثل بيدار شدن و ديدن يه عالمه برف و کادوي خوشگل بابا نوئل در شب کريسمس بود.
آره ، بهتر از اين نميشه که صبح پاشي ببيني که صفحه ي تاچ موبايلت کار نميکنه . همين جوري شب تا صبح تصميم گرفته بود که بسوزه . صد و پنجاه چوب تو گلوش گير کرده و خفه شده . سالي که نکو است از بهارش پيداست .

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

نمايشگاه

اين يک هفته , ده روز گذشته پر بود از استرس و خستگي و بيخوابي.
چهارمين دوره نمايشگاه شيريني و شکلات و صنايع مرتبط جمعه تموم شد.
جدا از بيدار موندن شبانه تو سالن؛ استرس رسوندن غرفه در هنگام افتتاحيه خودش عامليه که روز اول نمايشگاه رو از دست بدي . همه اينها در شرايطي هست که ساعت 4 صبح هنوز داريم موکت تصب ميکنيم.

اگر همه اينها رو به عنوان يک کار روتين به حساب بياريم؛ ايستادن توي غرفه و با يه سري آدمهاي گشنه که فقط براي جمع کردن کيسه ی تبليغاتي اومدن خسته کننده ترين کاري بود که ميشد تو اون هفته کرد. جدا از همه ي خستگي ها اين نمايشگاه براي من يکي که پر از فايده بود.

یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

مگه ما چي کم گذاشتيم از مرام و معرفت
که تو با ما اينجور تا ميکني ، اي بي معرفت

راستش و بخواي ديگه خسته شدم ؛ رُک بگمت
به دلم نشسته بودي ؛ گنديدي ، بريدمت

بخدا عشقي ذلت بياره کشکه عزيز
جون هر چي مَرده اينقدر ديگه آبرو نريز

گفته بودم نفسي برام، ميرم تا آخرش
نفسي که حرمتم رو بگيره، ميبرمش

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

امروز وقتي که از سينما اومدم بيرون هنوز تن لرزه اون سکانس برف توي دلم مونده بود. دوست ندارم وقتي که از سينما ميام بيرون هوا روشن باشه.
يه جورايي ضد نوره. تضاد داره. امروز هم اينجوري بود . جدا از اون معطلي 2 ساعته وقتي که از سينما اومدم بيرون ديگه از اون آرامشي که تو سالن داشتم خبري نبود. يه جور دلشوره . حتي حوصله ي قدم زدن در اون هواي پاييزي ، کنار يه عالمه درخت تبريزي پير تو خيابوني که رفت و آمد کم داره هم؛ نميتونست آرومم کنه . سريع مي چپم تو يه ماشين و ميزنم وسط شهر . هدفونم رو ميزارم تو گوشم و پلي ميکنم .

Brothers In Arms

اين صداي ناله دکتر نافلره که الان با حالم جور در مياد . شيشه رو ميکشم پايين و کف دستم و پهن ميکنم سر راه باد. باد مرطوب که به صورتم ميخوره به کم احساس شادابي ميکنم. تو ترافيک همت گم ميشم . عين يه آدم کوکي به کارهام ميرسم . بدون اينکه از خودم اراده ايي داشته باشم .

نيم ساعت از 10 گذشته که ميرسم خونه . احساس خوبي ندارم. حرارت بدنم بالا است . اول فکر کردم از بيخوابيه ، يا اين احساس دلشوره لعنتي به خاطر اون فيلم کذاييه . ولي بعد از شام وقتي که اومدم رو اين آرشيو لعنتي کار کنم همه چي داشت رنگ ميگرفت . باهات که حرف زدم نگران شدم.
چيزي نگفتي . گفتم دلشورم همين بوده. ولي وقتي با فرهاد حرف زدم ، وقتي که گفتي که موبايل امير خاموشه همه چي رو فهميدم . صدای قلبم رو ميشنوم.نفسم بالا نمي اومد . اصلا قضاوت نميکنم در مورد هيچ کدومتون . ميدونم همتون اينجا رو ميخونيد . يادته گفتي حميد از همه چي بيشتر انتظار رو دوست داره؛ يادته ؟ بازم صبر ميکنم . بايد حرف همه رو شنيد . اونوقت قضاوت کرد . دارم مثل بيد مجنون ميلرزم .