شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

همه چيز روبراهه بجر يك چيز ، اونم اينكه هيچ چيز روبراه نيست.

دخترك تمام مدت زل زده تو چشهاي من ، اونوقت موقعي كه من براش لبخند ميزنم  پدرسگ عشوه خركي مياد.

اين روزها يك نفر بهم پيشنهاد داده كه بايد عاشق بشم؛ جسارت به خرج بدم . ولي مشكل اينه كه من عاشق خود ديونه شم. نمي فهمه ديگه....

دخترك ميگفت : من اگه ازدواج هم كنم تو بازمDefult   زندگيم ميموني. شوهرم هم بايد اين موضوع رو بپذيره. هفته اي هم يك شب شام رو با هم ميخوريم. نميدونم چرا دخترها در عين نمايش منطق، رل يه مجنون رو بازي ميكنن.

ما "پير جوانيم" يا "جوان پيريم" ؟ اين است جديدترين سوال فلسفي من.

انـتـــــــــــــــــــــــــــظـار،
انـتــــــــــــــــــــظـار،
انـتــــــــــــظـار،
انـتــــــظـار،
انـتــظـار،
انـتظـار،
.......،
......،
.....،
....،
...،
..،

،

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

پنجشنبه 1 / 5 / 83 _ 30 : 11 صبح

صدای دعوای مامانه و بابا ! به روی خودم نمی آورم . هی توی تختخواب غلت می زنم و فکر و خيال . اولين چيزی که يادم می آيد : قلم را زمين می گذارم ! ... مامانه و بابا تمامش نمی کنند . هی تکرار و تکرار و تکرار بی آن که نتيجه ای !
 ... تو ذهنم با دهقون کلنجار می روم تا بنويسد : « ببين اين نوشته های آخرت رو دوست نداشتم ! چون سرسری بود و از روی اجبار . با اين همه می گفتم همين که می نويسی ، همين که هستی کافيه . ببين دهقون جان ! آدم هايی مثل من می مونند پشت کنکور . يک سال قدم می زنم و می خونم و می نويسم . چون تکليفم با زندگی روشن نيست . چون نمی دونم چی می خوام و چی نمی خوام . من می تونم سالها بی هيچ وقفه ای قدم بزنم و بنويسم » ... ديگر شورش را در آوردند . اول صبحی اين همه داد و بيداد برای چيست ؟
... « ولی برا تو قضيه فرق داره . تو تکليفت با زندگی روشنه ، درستو خوندی ، کار می کنی ، دير يا زود زن می گيری ، بچه و بعد زندگی به تو فرصت قدم زدن نمی ده ، فرصت فکر کردن ، حتي نوشتن . تو هيچ وقت اين ريسکو نمی کنی که يک سال به خودت مرخصی بدی و بمونی پشت زندگی و قدم بزنی و بنويسی . اگر دست از اين نوشته های سرسری و نامنظم برداری ، اگر قلم رو زمين بذاری ديگه هيچ وقت نمی نويسی » ...
 هميشه همين طور است . آدم حق را به بابا می دهد ! چون مامانه داد می زند و روز تعطيلم را خراب می کند !
... « ببين دهقون جان ! .... ببين عليرضا جان ! ... ببين » ... ديگر چيزی به ذهنم نمی رسد . از تختخواب دل می کنم . می دانم ديگر کلنجار رفتن با بالشم برای دقيقه ای خواب بيشتر و براي  دهقون برای نوشتن بی فايده است . اين منطق احمقانهء من هيچ کس را مجاب به نوشتن نمی کند .
_ سلام ! ... با خوشرويی سلام می کنند ! اين يعنی بيا اين جا بشين ، به حرفهای ما گوش کن و حق را به من بده ! ... کور خوانديد . من امروزم را به گند نمی کشم . امروز قرار است يک روز عالي باشد .  _ بسه ديگه . همش داد داد ! تمومش کنيد . در را می بندم و تمام .

22 : 2 بعد از ظهر

نشسته ام روی ميز اتاق خواب ، مجله ها را ورق می زنم و با خودم فکر می کنم بايد تمام اين لحظات را بنويسم . اين که بی خيال از همهء دنيا و آدم هايش از ويرجينيا وولف می خوانم ، از جشنوارهء کن می خوانم ، از تارانتينو می خوانم ، این که صدای آواز می آيد از طبقهء بالا : يه دختری مثل تو ،  اين که دلم می خواهد يکی يادم بدهد شال گردن ببافم ، بعد ادای بافتن در می آورم و آهنگ گوش می دهم ... چه اهميتی دارد اين ها را بنويسم ؟! ... شايد دهقون راست بگويد ...

دچار بيهودگی و ابتذال شده ام . دور خودم می گردم بيخودی . دنيا و آدم هایش را انداخته ام دور و نشسته ام اين جا به کتاب خواندن . می دانم نه يکشنبه و نه هيچ روز ديگری « ليلی و مجنون » را نخواهم ديد . از آدم ها بدم می آيد . حرفهايشان را به دل می گيرم . حساس شده ام . می اندازمشان دور . فراموش می کنم زود . فراموش می شوم زود  ...

سينما چهار ، لذت دیدن دوبارهء « روز هشتم » . دلم را به همين خوشبختی های کوچک زندگی خوش می کنم .

1 : 1 نيمه شب

دست چپم _ نقطه ای بالاتر از مچم _ درد می کند ، يکی از مهره های ستون فقراتم هم ، بابا دست از اين نصيحتهای پدرانه بر نمی دارد ؛ پشت چراغ قرمز و توی ترافيک ماشين ها همش حرف و حرف و حرف ، می خواهم سرش را بکوبم به شيشهء جلويی . خودش نمی داند که اين حرفهايش هيچ کمکی نمی کنند ؟ فقط گوش می کنم و از سر اجبار سری تکان می دهم ...
 يک فيلم تکراری از مايکل مور ؛ بولينگ برای کلمباين . نه اين جسارتش توی فيلم ساختن و نه آن هيکل خنده دارش و  نه آن نيش و کنايه ها باعث نمی شود فيلم را ببينم . تحليل های سياسی ؛ همه کاخ سفيد را نشانه رفته اند و آقای بوش بی خيال از همه دنيا . ديدنش نمی ارزد به يک دنيا عصبانيت و بغض فروخورده . همش جنگ و جنگ و جنگ . عجب دور باطلی . همه چيز هی تکرار می شود توی دنيا . گيتار را پرتاب می کنم يک گوشه ؛ هيچ کس يه شبه بزرگ نشده دختر !

به ابتذال وحشتناکی پناه برده ام .

همه چيز به طرز وحشتناکی يکنواخت و يک شکل است ؛ همش مجله ها را ورق می زنم ، کتاب می خوانم بی آن که لذتی ، با رومنس کلنجار می روم ، فيلم های تکراری می بينم ، بی هدف راه می روم و فکر و خيال های احقانه ، ناله می کنم به جان زمين و زمان ... نه حرف تازه ای و نه هيچ چيز ...

برای چی اين ها را می نويسم ؟
 قلم را زمين می گذارم ... 

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

قاصدك

شب يكشنبه براي من شبي دگرا بود. دعوتي از طرف يك دوست ، يك قاصدك.
مراسم قاصدك خواني با حضور "فتانه كيان ارثي" ؛ قاصدكي مهربان و دوست داشتني.
برخوردش در نگاه اول جذبت ميكند و تو در همان دقيقه اول حس غريبيي ناشي از يك جمع ناشناخته را فراموش ميكني. پر از انرژي است، پر از شيطنت و چشمانش كه بقول خود با اندوه ماسيده ي ته نگاه شيطنت بارش ؛ به تو مهرباني و زندگي عطا ميكند.
برايمان قاصدك را خواند، از ته دل. با آن صداي دلنشينش و آن ندا و منداي زيبايش و چهره اي كه نميشد صدايش را شنيد و به آن زل نزد. قلم ات ، عشق ات پرفروغ باد.
 
فرداي آن شب فرصتي شد تا من و آرين ساعتي را به گپ زدن با او پربار كنيم. ميدانيد؛ انسان فوق العاده اي است. پر از معلومات ، پر از تجربه. موقع صحبت كردن كمي شبيه قمشه اي است. آنقدر مواخذ و مثال و خاطره دارد براي موضوع صحبتش كه تو را غرق ميكند در كلامش. بايد كلي احتياط كرد در صحبت با او . اعماق چشمانت را ميخواند. شبي بود بسيار دلنشين كه هرگز فراموش نخواهم كرد.

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۳

امروز آخرين وداع آمفيتروين با آلكمنه بود. ودايي به سبك آرين ريس باف
. افسوس كه نتوانستم اين آخرين وداع را شاهد باشم. ولي اولينش را روز پنجشنبه به نظاره نشستم.
كاري بود بي نظير ؛ با توجه به امكانات ، تجربه ها و محدوديتها .
كاري كه عنوان نمايشنامه خواني برايش بسيار ثقيل بود.چيزي كه اصلا انتظارش را نداشتم. با يك آغاز عالي. يك معرفي بي نظير از كل روايت داستان وشخصيتهايش توسط آرين.
موسقي اي كه هرچند در جاهايي ضعف داشت ولي بسيار كمك كننده بود . موسقي اي از بودابار و ونجليز.

صابر ابر؛ اين چهره آشنا و دوست داشتني تلوزيون به راستي مرا شگفت زده كرد. قدرت و غرور خداي خدايان "ژوپيتر" و ضعف و استيلاي آن در برابر عشق زميني اش در صدا و شيطنت هاي صورت او بكلي نمايان بود. به راستي كه نيمي از بار روايي داستان را به دوش ميكشيد.

مهدي وحيد روش؛ كه بازي درخشان او را در "اسبها" ي محمد رحمانيان هنوز از خاطر نبرده ام. با آن موهاي بلندش و سكوتهاي بي نظيرش در گفتار ،به راستي كه توانست به خوبي تدبير يك خدا(مركوريوس) و ارادتش را به خداي خدايان نشان دهد. چنان چه اگر او نبود حكما اين روايت چيزي كم داشت. آنشب در نقشي برجسته تر فهميدم كه انتخاب رحمانيان به راستي شايسته بود.

آلكمنه؛ اين دخترك زيبا روي كه "هستي محمايي" توانست تا حد توانش دلدادگي و وفاداريش را به شوي اش به نمايش گذارد. با آن نگاه عميق و پربرقش كه جاهايي به خيسي ميگراييد. اين را كساني كه در رديفهاي جلو نشسته بودند به راحتي متوجه شدند. هر چند كه حركات بدنش و لحن كلماتش نتوانست آن لبخند زيبايش را تكميل كند . شايد اگر خستگي مسافرت و ماهيت نمايشنامه خواني را در نظر بگيريم بتوانيم به او حق بدهيم.

پيام قوامي؛ با آن صداي گرم و چشمهاي ژرفش ميتوانست بهتر دل عاشق و ذهن جنگجوي آمفيتروين را به نمايش بگذارد. صلابت رزم آوريش كم بود.

اكليسه و مليكا رضايي . من سَري از ارادت به سوي هنر او خم ميكنم. چرا كه بر خلاف قوايد تمام نمايشنامه خواني ها او در آنجا تيپ بازي كرد.دايه اي مهربان و پير، ولي فضول و شلوغ. وهنوز در آرزوي روياهاي جوانيش. هنرت پرفروغ باد.

بهاره مصدقيان؛ كارش نقصي نداشت به عنوان جارچي عصبي و مغرور؛ سوزي.

ماني ژيان ؛ شيپورچي عجول و كم حوصله .

"لدا" ي هوس باز كه مريم مسچيان شوق و اشتياق او را به همبستري دوباره او با خداي خدايان "ژوپيتر" و نه از سر كمك به آلكمنه وفادار، به خوبي نشان داد .

و اما آرين ريسباف كه هنرش در كارگرداني مرا به شگفت وا داشت. تنظيم پرده ها، شيوه بديع او براي توضيح خواني و آن صداي آسماني اش ؛ اين بار حتي بدون اينكه نامي از او باشد در نقشي كوتاهي به هيبت يك جنگجو وارد ميشود تا با آن صلابت سخنش و نگاه دور دستش مرا در صندلي خود ميخكوب كند. كسي كه نميتوان بين طنز كارش و محكمي شخصيت بازيش نقطه مشتركي يافت.

پ ن : آرين عزيز از صميم قلب بهت تبريك ميگم و اميدوارم كه هميشه موفق باشي . براي من دوستي با تو غنيمتي است و من يه اين دوستي افتخار ميكنم.






چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳

اين آخر هفته شما رو دعوت ميكنم به تماشاي بك نمايشنامه خواني

آمفيتريون ۳۸
نويسنده: ژان ژيرودو
کارگردان: آرين ريس باف
بازيگران:
هستي محمايي...............آلکمنه
صابر ابر..........................ژوپيتر
پيام قوامي..................آمفيتريون
مهدي وحيد روش..........مرکوريوس
بهاره مصدقيان..................سوزي
مليکا رضايي...................اکليسه
مريم مسچيان......................لدا
ماني ژيان...................شيپورچي
آرين ريس باف............توضيح خوان

مكان :خيابان طالقاني. خيابان موسوي. باغ هنر. خانه ي هنرمندان ايران. سالن بتهوون.
25 و 26 تير ماه. ساعت هفت شب

منتظرتان هستيم: قهوه اي خواهيم نوشيد، گپي خواهيم زد


جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳

مي نويسم از زندگي ، از روزگار
هر سان كه آفتاب چون هميشه در طلوع دوباره رخ نمايي ميكند، باز يك روز دگر را آغاز ميكنيم با دعايي براي روزي بهتر. ولي باز چون حماران آسياب، به دور خود در يك گردش باطل در چرخشيم. هر روز خود را به چيزي جديد مشغول ميكنيم در اين انديشه كه امروزمان با ديروزمان متفاوت است ؛
آه كه چه انديشه باطلي..
ولي وقتي كه به دقت مينگريم ميبينيم كه : “اي بابا من كه هيچ غلطي نميكنم . دو ماه ديگه تولدمه و من يك سال ديگه پيرتر شدم.” و باز ياد آوري لحظه هاي اين انديشه، به اضطراب ختم ميشود.

نميدانم چرا اينقدر اينجا از آينده مينويسم. از ترسي بزرگ ، از فردايي ناشناخته
در مقابل كامپيوتر مينشينم و انگشتانم بروي صفحه كليد نميلغزد، گويي هنگ كرده باشم؛
به اين فكر ميكنم كه چرا در اين طوفان عظيم افكار، كه اين روزها سرزمين ذهنم را در مي نوردد كسي دستانم رادر دستش نميگيرد و به من نميگويد :

تحمل كن عزيز دلشكسته ، تحمل كن به پاي شمع خاموش
تحمل كن كنار گريه من ، به پاد دل خوشيهاي فراموش


و باز به تقابل زندگي خودم و چيزهايي كه آنها را ميسازد فكر ميكنم.
دوستانم ، دل خوشيهايم ، كارهايم همه و همه نسبيند. بايد فكري كرد ، بقول آرين بايد طَرفي بست.
خود را جمع و جور ميكنم ، نفس عميقي ميكشم؛ چناچه گويي ميخواهم تصميم بزرگي بگيرم.
با خود زمزمه ميكنم :

من ديگه منتظر هيچ كسي نيستم كه بياد، دل من از آسمون معجزه اصلا نميخواد
چشم به راه چه كسي نشستي پاي پنجره، دست بي منت تو پر از بهار منتطره



Ah, Kyrie ; Je veux aller au bout de mesfantasmes





یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۳

Private man , Private die

آمده بودم كه كلي حرف بزنم ، چيزهايي تعربف كنم ولي..

بغضي گلويم را ميفشارد. مارلون عزيز ، پدرخوانده سينما درگذشت.
گويي باورم نميشود؛ همه سايتهاي خبرگذاري ها را ميگردم به اين اميد كه شايعه اي بيش نباشد. دوباره همان صحنه در برابر چشمانم مجسم ميگردد.
"كريسمس مبارك؛ يه مقدار ميوه ميخوام. خوباشو بذار" وبعد بنگ بنگ.
دقيقا اينك همان احساس را دارم . ولي با باوري عميق تر . او نيست ؛ ولي يادش هميشه در قلب من هست



اينجا را از ابتدا به تاسي از شخصيت او "پدرخونده" نام نهادم.هرچند آن فقط نقشي بيش نبود ولي اين كار مارلون بود كه تمام زيبايي اين شخصيت را جلوه ميداد. خشونت، تدبير، سياست، خانواده و مهرباني

وكيلش David J Seeley گفته كه مراسم كفن و دفنش را خصوصي برگذار خواهند كرد.
براندو ميگفت : "I've had so much misery in my life, being famous and wealthy" . كسي كه در زندگي فقط فقر ديد و بدبختي. حالا به دور از تمامي دوستدارانش به خاك سپرده ميشود.