جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳

مي نويسم از زندگي ، از روزگار
هر سان كه آفتاب چون هميشه در طلوع دوباره رخ نمايي ميكند، باز يك روز دگر را آغاز ميكنيم با دعايي براي روزي بهتر. ولي باز چون حماران آسياب، به دور خود در يك گردش باطل در چرخشيم. هر روز خود را به چيزي جديد مشغول ميكنيم در اين انديشه كه امروزمان با ديروزمان متفاوت است ؛
آه كه چه انديشه باطلي..
ولي وقتي كه به دقت مينگريم ميبينيم كه : “اي بابا من كه هيچ غلطي نميكنم . دو ماه ديگه تولدمه و من يك سال ديگه پيرتر شدم.” و باز ياد آوري لحظه هاي اين انديشه، به اضطراب ختم ميشود.

نميدانم چرا اينقدر اينجا از آينده مينويسم. از ترسي بزرگ ، از فردايي ناشناخته
در مقابل كامپيوتر مينشينم و انگشتانم بروي صفحه كليد نميلغزد، گويي هنگ كرده باشم؛
به اين فكر ميكنم كه چرا در اين طوفان عظيم افكار، كه اين روزها سرزمين ذهنم را در مي نوردد كسي دستانم رادر دستش نميگيرد و به من نميگويد :

تحمل كن عزيز دلشكسته ، تحمل كن به پاي شمع خاموش
تحمل كن كنار گريه من ، به پاد دل خوشيهاي فراموش


و باز به تقابل زندگي خودم و چيزهايي كه آنها را ميسازد فكر ميكنم.
دوستانم ، دل خوشيهايم ، كارهايم همه و همه نسبيند. بايد فكري كرد ، بقول آرين بايد طَرفي بست.
خود را جمع و جور ميكنم ، نفس عميقي ميكشم؛ چناچه گويي ميخواهم تصميم بزرگي بگيرم.
با خود زمزمه ميكنم :

من ديگه منتظر هيچ كسي نيستم كه بياد، دل من از آسمون معجزه اصلا نميخواد
چشم به راه چه كسي نشستي پاي پنجره، دست بي منت تو پر از بهار منتطره



Ah, Kyrie ; Je veux aller au bout de mesfantasmes





هیچ نظری موجود نیست: