سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳

مرا تو بي سببي نيست

ديگر از احوالم نمي پرسد
رفيق روز هاي تنهايي را گويد
نه تفاوت و نه بي تفاوت
نه با خبر و نه بي خبر
زير چشم نگاهم مي کند اما
تا چشم به چشمانش مي اندازم
روي از من بر مي گرداند
گويي که در بي تفاوتي اش تلاشي دارد
آن روزها چشمانش لبريز از خواندني ها بود
و لبهايش مملو از نا گفته ها ...
اين روزها ديگر نه کتابي مانده و نه حرفي
در چشمانش دري براي ورود نمي يابم
کنارم نشسته و هيچ نمي گويد
آن روزها شاملو را مي پرستيد ....
حُرم داغ نفسش هنوز شنيدني است
آشنا سخن مي گويد
با هر نفس ،گرچه نگاهش رو به ديوار است ...
اما به تکرار مي گويد :
"مرا تو بي سببي نيست "
دختر جان ... ديگر نيازي به تکرارعشق داغ نوجواني نيست
ديگر نگاهم از تو بر نخواهد گشت
گرچه رويم به ديوار است
ديگر حرفي نيست که مرا در تو زنده کند
چرا که تو مرا در خود جاودان کرده اي
اگر از تو روي برگردانم ...راه گريزي از تو نيست
چرا که تو در مني ، و نه در نگاهم
دختر جان نفسهايم را ببين
که تا به تو مي رسند، دوباره جان مي گيرند
ديگر چه مي خواهي از اين شيرين تر ؟!!؟
اما من خود را به کودکي زده ام
درک ساده ي کودکي را ترجيح مي دهم
تا حُرم داغ نفسي پر از حرف را
با شيطنتهايم سرگرم مي مانم و بي تفاوت به او
که از سر شيطنت او را به خود متوجه کنم
اما انگار، دست کودکي هايم نيز رو شده است
همچنان به ديوار خيره است و پر از سکوت
دگر بار، با نفسهايش ياد آور مي شود :
دختر جان ... "مرا تو بي سببي نيست"

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳

روزهاي ابري اومدند؛ بالاخره اومدند.خيلي وقت بود منتظرشون بودي. اون روز تمام روز رو زير بارون راه رفتم و سيگار دود کردم و جاي تو رو خالي کردم. تو اون شر شر بارون که هر کس هر چي داشت رو سرش گرفته بود و مثل اين که بلا نازل شده اين ور اون ور ميرفت؛ من مثل خلها داشتم آروم قدم ميزدم. به ميدون ونک که رسيدم بي اختيار راه کافه رو پيش گرفتم. خواستم نم نمک زير اون بارون وحشي راه وليعصر رو پيش بگيرم و برم، ولي فکر کردم ديدم تو که نيستي. و ديگه بدون تو وليـعصـر رو گز کردن فايده نداره.

به کافه که رسيدم کسي نبود. سر ميز هميشگي ام پشت پنجره قدي نشستم. هوا شديدا غم بار بود. کافه نيمه تاريک و سيلِ بارون منظره قشنگي رو درست کرده بود. به صندلي روبروم نگاه کردم ، جاي خاليت رو حس کردم. ليوان شکلات رو که دستم گرفته بودم و گرما و شيريني اش رو نم نم مزه ميکردم، بي اختيار ياد طمع لبهات افتادم.

اين روزها بدجور دلتنگتم نازنين. اين روزها هر کي باهام حرف ميزنه ميگه چته پسر؟
اين روزها هزار و يک درد دارم. اين روزها تو کمکم باش . تو کم نيار.
يه زمان من ، تو بودم. اين روزها تو ، من باش.
به قول مهرداد : نقض غرض هم هست که بودنت را شري بود و نبودنت را شوري
بودنت را تاب نياورم، نبودنت را طاقت

پ ن : هر چه باداباد

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳

انسان دشواري وظيفه است

گذارت از آستانه ناگزير، فرو چکيدن قطره ي قطراني است در نامتناهي ظلمات

حالا شده قضيه ما...

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳

زندگي بدون هيچ تلاطمي ميگذرد و من از پس اين روزهاي آفتابي و ابري فقط به انتظار نشسته ام و رد پاي آينده را مي جويم. اين 3 شب عزيز نيز آمد و رفت و مثل دوستي نازنيين که به حرفهايت گوش ميکند، احوالم را پرسيد. باشد تا در حضور دوباره اش باقي باشيم.
ديگر ميماند تحقيق و Acetate و Ethyl Glycol و ايميل و ASP و وبلاگي که مدتها در فکرش بودم. نميدانم خاطرتان هست يا نه؟ پارسال همين موقها بود که گفتم يک سايت آموزش اسکي آلپاين به راه خواهم انداخت. متاسفانه وسعمان به متعلقات دات کام نرسيد و تصميم گرفتم به وبلاگي بسنده کنم. همين کلي از ذهنم را مشغول کرده.

از سرماخوردگي و سينه پهلو چه بگويم که حاصلش ميشود ليوان ليوان جوشانده و تخم لعاب دار و 3-3-6 هاي خانم دکتر.

از درد و غصه فکر لعنتي انتظار هم همين خبر که ملالي نيست جز ديدن رويش.