شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳

روزهاي ابري اومدند؛ بالاخره اومدند.خيلي وقت بود منتظرشون بودي. اون روز تمام روز رو زير بارون راه رفتم و سيگار دود کردم و جاي تو رو خالي کردم. تو اون شر شر بارون که هر کس هر چي داشت رو سرش گرفته بود و مثل اين که بلا نازل شده اين ور اون ور ميرفت؛ من مثل خلها داشتم آروم قدم ميزدم. به ميدون ونک که رسيدم بي اختيار راه کافه رو پيش گرفتم. خواستم نم نمک زير اون بارون وحشي راه وليعصر رو پيش بگيرم و برم، ولي فکر کردم ديدم تو که نيستي. و ديگه بدون تو وليـعصـر رو گز کردن فايده نداره.

به کافه که رسيدم کسي نبود. سر ميز هميشگي ام پشت پنجره قدي نشستم. هوا شديدا غم بار بود. کافه نيمه تاريک و سيلِ بارون منظره قشنگي رو درست کرده بود. به صندلي روبروم نگاه کردم ، جاي خاليت رو حس کردم. ليوان شکلات رو که دستم گرفته بودم و گرما و شيريني اش رو نم نم مزه ميکردم، بي اختيار ياد طمع لبهات افتادم.

اين روزها بدجور دلتنگتم نازنين. اين روزها هر کي باهام حرف ميزنه ميگه چته پسر؟
اين روزها هزار و يک درد دارم. اين روزها تو کمکم باش . تو کم نيار.
يه زمان من ، تو بودم. اين روزها تو ، من باش.
به قول مهرداد : نقض غرض هم هست که بودنت را شري بود و نبودنت را شوري
بودنت را تاب نياورم، نبودنت را طاقت

پ ن : هر چه باداباد

هیچ نظری موجود نیست: