جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵


تازگيها روزهاي تعطيل را هيچ دوست ندارم . چون هيچ دلخوشي ندارم . روزها زود از خانه بيرون ميروم و شب با کلي کار انجام شده و نشده برميگردم.
هدفهايم را کوتاه مدت کرده ام . باور کن که خوشبختم . هرچند که دلم براي عصر يکشنبه و تاتر شهر تنگ شده . هر چند که دلم براي بي خيالي هاي کافه و يک فنجان فرانسه ي غليظ تنگ شده . ولي باور کرده ام که خربزه آب است .
همه جور زندگي را تجربه کرده ام و اينک به گاه آمده ام بر آستان دري که کوبه ندارد.
تو را در يک طرف معادله برابر تمام دلخوشي هايم کرده ام و از بقيه فاکتور گرفته ام تا به ايماني در زندگي برسم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

وقتي برروي آخرين صندلي سمت راست کانتر کافه عکس بنشيني روبروي ات آنتيک فروشي است با اجناسي به قدمت تاريخ خود ساختمان . شيشه ايي قدي و بلند دارد که در آن بازتاب تابلوي ليوايز در ميان شمعدانهاي خاک گرفته خود نمايي ميکند .
پينک از Division ميگويد . و تو در ميان تمام خستگي هايت او را پيدا ميکني تا نحسي کلام گيلمور تو را نگيرد . لحظه هايت را با او قسمت ميکني . خيالت راحت است که تک نرفته ايي . بعد به لوستر بالاي سرت نگاه ميکني . چند لامپ کوچک که تعادلشان به کمک وزنه هايي بوجود يکديگر بسته است .
و مدام تو فکر ميکني که کجاي اين قصه ايستاده ايي . لامپي يا وزنه .
من به تصوير ليوايز روي شيشه فکر ميکنم و او به تمام عتيقه هاي پشت شيشه .

به گمانم : حنا خانم دل من يه جاي قصه انگار منتظر شما بود ...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

هر چه زمان ميگذره بهتر متوجه ميشم که اصرارم براي با تو بودن درست بوده .
اين تاخير چند ماهه و دوري نسبي از تو خيلي چيزها رو برام روشن کرد .
دخترکهاي رنگ به رنگي که هر کدومشون ادعايي به بزرگي تموم احساسهاي زنونه دارند هم نتونستند ذره ايي از تحملي که تو ، رو من نشون ميدي رو به نمايش بذارند.
دوستي با آدمي مثل من که شايد پارتنرش آخرين گزينه براي برنامه ي روزانه اش باشه کاري نيست که از عهده ي کسي بر بياد. بگفته اکثر آدمها من براشون بهترين بودم اگه کمي براي طرف وقت ميذاشتم . ولي فقط اين تويي که ميدوني خسته ام از ارتباط با همه کودکاني که خودشون رو جاي بزرگترها جا ميزنند. ممنون از بودنت .
نشون به اون نشون ، جلو ي خونه ي اِلي ، زنگ زدم، بابا گفت کيه .
يه چيز بهت گفتم . چيزي که سالها پيش هم گفته بودم . يادته ؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

اين روزها در ميان تمامي قرار ملاقاتها ، مذاکرات ، تلفن ها و فکس ها محاصره شده ام .نميدانم تا به حال چند کار را در موازات هم انجام داده ايد يا نه ولي conflict ي دربرنامه ي شما ايجاد ميکند وحشتناک . در هنگام کار اول به فکر قرار ملاقات مسئوليت دومتان هستيد . هميشه وقت کم مياوريد و يک فراموشکار حرفه ايي ميشويد . تمام فکرم اين روزها به چگونگي عادت کردن به اين قضيه و manageable کردن اين مشغوليت ها ميگذرد .

از روزگار دلم هم بخواهيد دقيقاً مثل شبکه بلوتوث کامپيتور ام ميماند . تا شعاع صدمتر با همه ارتباط بقرار ميکند و از آنجا که هميشه روشن است ؛ شب به شب چک ميشود . بيشتر اوقات ويروسهايي هستند که ديگران مي فرستند. بدون هيچ تاخيري پاک مي شوند .
پس امواج مثبت بفرستيد تا ماندگار شويد .

خـــــــدايــــا ايــــن صــــــــبــــــــــــر را از ما مــــگـــــيــــــــــــــــــــــر .