پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

هر چه زمان ميگذره بهتر متوجه ميشم که اصرارم براي با تو بودن درست بوده .
اين تاخير چند ماهه و دوري نسبي از تو خيلي چيزها رو برام روشن کرد .
دخترکهاي رنگ به رنگي که هر کدومشون ادعايي به بزرگي تموم احساسهاي زنونه دارند هم نتونستند ذره ايي از تحملي که تو ، رو من نشون ميدي رو به نمايش بذارند.
دوستي با آدمي مثل من که شايد پارتنرش آخرين گزينه براي برنامه ي روزانه اش باشه کاري نيست که از عهده ي کسي بر بياد. بگفته اکثر آدمها من براشون بهترين بودم اگه کمي براي طرف وقت ميذاشتم . ولي فقط اين تويي که ميدوني خسته ام از ارتباط با همه کودکاني که خودشون رو جاي بزرگترها جا ميزنند. ممنون از بودنت .
نشون به اون نشون ، جلو ي خونه ي اِلي ، زنگ زدم، بابا گفت کيه .
يه چيز بهت گفتم . چيزي که سالها پيش هم گفته بودم . يادته ؟

هیچ نظری موجود نیست: