یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

وقتي برروي آخرين صندلي سمت راست کانتر کافه عکس بنشيني روبروي ات آنتيک فروشي است با اجناسي به قدمت تاريخ خود ساختمان . شيشه ايي قدي و بلند دارد که در آن بازتاب تابلوي ليوايز در ميان شمعدانهاي خاک گرفته خود نمايي ميکند .
پينک از Division ميگويد . و تو در ميان تمام خستگي هايت او را پيدا ميکني تا نحسي کلام گيلمور تو را نگيرد . لحظه هايت را با او قسمت ميکني . خيالت راحت است که تک نرفته ايي . بعد به لوستر بالاي سرت نگاه ميکني . چند لامپ کوچک که تعادلشان به کمک وزنه هايي بوجود يکديگر بسته است .
و مدام تو فکر ميکني که کجاي اين قصه ايستاده ايي . لامپي يا وزنه .
من به تصوير ليوايز روي شيشه فکر ميکنم و او به تمام عتيقه هاي پشت شيشه .

به گمانم : حنا خانم دل من يه جاي قصه انگار منتظر شما بود ...

هیچ نظری موجود نیست: