چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴


ديروز با تمام سختي ها و کم خوابيش روز خوبي بود. اولين اسکي فصل 84 .
دوستان زيادي رو ديدم . دوستان قديمي که واقعا دلم براشون تنگ شده بود .
تو پيست فنچول توچال. پيستي که هيچ جور احساس ماجراجويي آدم رو تحريک نميکنه .
دقيقا مثل اتوبان قزوين – زنجان ميمونه . صاف صاف . فقط بايد کرم اسکي اول فصلم مي خوابيد. قسم ميخورم تا آخر سال ديگه پام رو تو اون پيست نميذارم . مگر اينکه مسير 7 به 5 راه بيافته . چون اون يک تيکه واقعاً آدم رو قلقک ميده و تنها حسن توچاله.

پ ن : از اين به بعد اينجا راجع به اسکي زياد خواهيد خوند . هر چي ميخوايين اسمش رو بذاريد ؛
خوره . عقده ايي . من ديوونه ي اين ورزشم .

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

نامه های من به چشمهایش

اين روزها پرم از يک احساس خوب . شيرين و گرم . چون آفتابي داغ در سوزي پاييزي .
دل در بهترين حالت يار را طلب ميکند . طلبي که نشانه اي ميبيند . فانوس دريايي من دوباره سوسو ميزند . دل مواج خود را با هيچ ساحلي طاق نميزنم . برف هميشه براي من نشان خوبي بوده .

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

باز ايـستـيد و بدانـید که من خدا هستم .

پ ن : عهد عتيق ، مزمور 46: 10 م .

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

قصه از کجا شروع شد ؟ آهان . پسرک در یکی از قدیمی ترین محلات شهرش زندگی میکرد. جایی که حدوداً 20 سال پیش اعیان نشین بوده . ولی حالا یک محله خیلی معمولی است .
پسرک درسش رو تو همون محله تموم کرد . از همون اول خودش اونجا زندگی میکرد و ذهنش جای دیگه .
از تیله بازی و عکس بازی بچه های محل روی آسفالت روغنی کوچه فقط گه گاهی تماشایش را دوست داشت. تمام 9 ماه سال را میگذراند به امید 3 ماه بچگی کردن در کوچه پس کوچه های شهرک . دوچرخه سواری در کوچه پس کوچه های زرافشان از پیاده روهایی که بوی استخر میدادند ؛ تمام عشقش از خانه ي دایی بود . خیابان مهران را حتی بیشتر از محله قدیمی خودشان دوست داشت . کوچه هشتم و یاماهای 4 فنره که نوبتی سوار میشد.
این رفت و آمد ها پسرک را جور دیگری بار آورد . او دیگر از فوتبال در کوچه های باریک لذت نمیبرد.
ورزشهای عجیب و غریب دوست داشت . قایق رانی ، سوارکاری ، اسکیت و اسکی . چه میدانم از این ورزشها که سگ بکند حکماً پشمهایش خواهد ریخت . پیش خودمان بماند ذاتش هم داشت کم کم تغییر میکرد. حتی از شنیدن "اندی" هم لذت نمیبرد ، "ایشان" گوش میکرد . یوروتک و انیگما را به قول خودش درک میکرد. چیزهایی که بچه محل هایش حتی اسمش را نشنیده بودند . او خودش آنجا زندگی میکرد و ذهنش جای دیگر .

رفیقه هایش همیشه از او بزرگتر بودند و اغلب اهل محله های دیگر. اولین عشق واقعی اش هم از همان محله ي خاطرات دوران کودکی بود. کسی که همیشه توی خواب میدید . خودش کمتر دیده میشد . آسه میرفت و آسه میآمد . غریبه ها فکر میکردند او حکماً مهمانی چیزی میباشد . حالا هم اوضاع فرقی نکرده .
ساعت 9 از خواب بیدار میشود . دوش میگیرد و اگر زود بجنبد 10 از خانه بیرون میزند. لباس اتو کشیده و عینک آفتابی اش در 12 ماه سال فراموش نمیشود . او فکر میکند که کی هست . و شاید هم محلشان منهتن . شبها هم طوری میاید که انگاری خسته از سرکشی به تمام کارخانه هایش برگشته .
حالا هم با بزرگان نشست و برخواست دارد. با آنها کار میکند. میگوید باید با بزرگان نشست تا بزرگ شد .
غوره نشده میخواهد مویز شود . خدا خودش به خیر کند .