شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

پنجشنبه 1 / 5 / 83 _ 30 : 11 صبح

صدای دعوای مامانه و بابا ! به روی خودم نمی آورم . هی توی تختخواب غلت می زنم و فکر و خيال . اولين چيزی که يادم می آيد : قلم را زمين می گذارم ! ... مامانه و بابا تمامش نمی کنند . هی تکرار و تکرار و تکرار بی آن که نتيجه ای !
 ... تو ذهنم با دهقون کلنجار می روم تا بنويسد : « ببين اين نوشته های آخرت رو دوست نداشتم ! چون سرسری بود و از روی اجبار . با اين همه می گفتم همين که می نويسی ، همين که هستی کافيه . ببين دهقون جان ! آدم هايی مثل من می مونند پشت کنکور . يک سال قدم می زنم و می خونم و می نويسم . چون تکليفم با زندگی روشن نيست . چون نمی دونم چی می خوام و چی نمی خوام . من می تونم سالها بی هيچ وقفه ای قدم بزنم و بنويسم » ... ديگر شورش را در آوردند . اول صبحی اين همه داد و بيداد برای چيست ؟
... « ولی برا تو قضيه فرق داره . تو تکليفت با زندگی روشنه ، درستو خوندی ، کار می کنی ، دير يا زود زن می گيری ، بچه و بعد زندگی به تو فرصت قدم زدن نمی ده ، فرصت فکر کردن ، حتي نوشتن . تو هيچ وقت اين ريسکو نمی کنی که يک سال به خودت مرخصی بدی و بمونی پشت زندگی و قدم بزنی و بنويسی . اگر دست از اين نوشته های سرسری و نامنظم برداری ، اگر قلم رو زمين بذاری ديگه هيچ وقت نمی نويسی » ...
 هميشه همين طور است . آدم حق را به بابا می دهد ! چون مامانه داد می زند و روز تعطيلم را خراب می کند !
... « ببين دهقون جان ! .... ببين عليرضا جان ! ... ببين » ... ديگر چيزی به ذهنم نمی رسد . از تختخواب دل می کنم . می دانم ديگر کلنجار رفتن با بالشم برای دقيقه ای خواب بيشتر و براي  دهقون برای نوشتن بی فايده است . اين منطق احمقانهء من هيچ کس را مجاب به نوشتن نمی کند .
_ سلام ! ... با خوشرويی سلام می کنند ! اين يعنی بيا اين جا بشين ، به حرفهای ما گوش کن و حق را به من بده ! ... کور خوانديد . من امروزم را به گند نمی کشم . امروز قرار است يک روز عالي باشد .  _ بسه ديگه . همش داد داد ! تمومش کنيد . در را می بندم و تمام .

22 : 2 بعد از ظهر

نشسته ام روی ميز اتاق خواب ، مجله ها را ورق می زنم و با خودم فکر می کنم بايد تمام اين لحظات را بنويسم . اين که بی خيال از همهء دنيا و آدم هايش از ويرجينيا وولف می خوانم ، از جشنوارهء کن می خوانم ، از تارانتينو می خوانم ، این که صدای آواز می آيد از طبقهء بالا : يه دختری مثل تو ،  اين که دلم می خواهد يکی يادم بدهد شال گردن ببافم ، بعد ادای بافتن در می آورم و آهنگ گوش می دهم ... چه اهميتی دارد اين ها را بنويسم ؟! ... شايد دهقون راست بگويد ...

دچار بيهودگی و ابتذال شده ام . دور خودم می گردم بيخودی . دنيا و آدم هایش را انداخته ام دور و نشسته ام اين جا به کتاب خواندن . می دانم نه يکشنبه و نه هيچ روز ديگری « ليلی و مجنون » را نخواهم ديد . از آدم ها بدم می آيد . حرفهايشان را به دل می گيرم . حساس شده ام . می اندازمشان دور . فراموش می کنم زود . فراموش می شوم زود  ...

سينما چهار ، لذت دیدن دوبارهء « روز هشتم » . دلم را به همين خوشبختی های کوچک زندگی خوش می کنم .

1 : 1 نيمه شب

دست چپم _ نقطه ای بالاتر از مچم _ درد می کند ، يکی از مهره های ستون فقراتم هم ، بابا دست از اين نصيحتهای پدرانه بر نمی دارد ؛ پشت چراغ قرمز و توی ترافيک ماشين ها همش حرف و حرف و حرف ، می خواهم سرش را بکوبم به شيشهء جلويی . خودش نمی داند که اين حرفهايش هيچ کمکی نمی کنند ؟ فقط گوش می کنم و از سر اجبار سری تکان می دهم ...
 يک فيلم تکراری از مايکل مور ؛ بولينگ برای کلمباين . نه اين جسارتش توی فيلم ساختن و نه آن هيکل خنده دارش و  نه آن نيش و کنايه ها باعث نمی شود فيلم را ببينم . تحليل های سياسی ؛ همه کاخ سفيد را نشانه رفته اند و آقای بوش بی خيال از همه دنيا . ديدنش نمی ارزد به يک دنيا عصبانيت و بغض فروخورده . همش جنگ و جنگ و جنگ . عجب دور باطلی . همه چيز هی تکرار می شود توی دنيا . گيتار را پرتاب می کنم يک گوشه ؛ هيچ کس يه شبه بزرگ نشده دختر !

به ابتذال وحشتناکی پناه برده ام .

همه چيز به طرز وحشتناکی يکنواخت و يک شکل است ؛ همش مجله ها را ورق می زنم ، کتاب می خوانم بی آن که لذتی ، با رومنس کلنجار می روم ، فيلم های تکراری می بينم ، بی هدف راه می روم و فکر و خيال های احقانه ، ناله می کنم به جان زمين و زمان ... نه حرف تازه ای و نه هيچ چيز ...

برای چی اين ها را می نويسم ؟
 قلم را زمين می گذارم ... 

هیچ نظری موجود نیست: