دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

وهـم

خوب، آره که خيابونها و بارونها و ميدونها و آسمونها ارث بابمه. واسه همينه که از بوق سگ تا دين روز اين کله پوک رو ميگيرم بالا؛ و از بي سيگاري ميزنم زير آواز و اينقدر ميخونم تا اين گلوي وامونده وا بمونه
. تا که شب بشه و بچپم تو چهارديواري حلبي که عمو بارون رو طاق اش عشق سياه خيالي من رو ضرب گرفته


شام که نيست، خوب زحمت خوردنش رو هم ندارم؛ در عوض چشم من و پوتينهاي مچاله و پبري ايي که رفيق پرسه هاي بابام بودن. بعدش هم واسه اينکه دلم نترکه چشمها رو ميبندم و کله رو ول ميکنم رو بالشي که پر از گريه هاي دلمه.
گريه که ديگه عار نيست. خواب که ديگه کار نيست.

خواب که ديگه کار نيست تا مجبور بشي از کله سحر يا مفت بگي و يا مفت بشنوي و آخر سر اينقدر سر به سرت بذارن تا سر بذاري به خيابونها.

هي، هي دل بده تا پته دلمو رو واست رو کنم . ميدوني؛ هميشه اين دلم به اون دلم ميگه دلگيره. تو اين دنياي هيشکي به هيشکي اين يکي دستت بايد اون يکي دستت رو بگيره ورنه خلاصي؛ خلاص.

اگه اين[بغض] نبودحاليت ميکردم که کوها رو چه طوري جابجا ميکنند، استکانها رو چجوري ميسازند. سرد و گرم و تلخ و شيرينش نوش جان.

من ياد گرفتم چه جوري شبها از روياهام يه خدا بسازم و دعاش کنم که عظمتت رو جلال بده. امشب هم گذشت و کسي ما رو نکشت. بعدش هم چشمام رو ميبندم و دل رو ميسپارم به صداي فلوت يدي کوره که هفتاد ساله
تمومه عاشق يه دختر چهارده ساله ي بوره. منم عشق سياهم رو سوت ميزنم تا خوابم ببره؛ تو ته ته هاي خواب يه صداي آشنايي چه خوش ميخوند.بشنو :
هي ليلي سياه ، اينقدر برام عشوه نيا. تو کوچه، تو در، تو سرتاسر اين شهر هر جا بگم رات هست. سرو و سوتک ميدونند کشته عشوه هاتم.

پ ن : تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

هیچ نظری موجود نیست: