جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۳

تفاوتي به عمق سکوت

ميداني پسرم؛ دنيا ملغمه ي عجيبي است از روزهاي کش دار و خشک ، کوتاه و مرطوب.
اصلا يادم نيست که کودکي ات چگونه گذشت و با چه طرز فکري بزرگ شدي. مهم اين است که اينک به سختي ميتوان آن را تغيير داد. دلم براي گذشته تنگ شده. براي روزهايي که همسن تو بودم. هميشه خودم را انساني منعطف ميدانستم. جواني که ميتواند با همه توع قشري ارتباط داشته باشد و در هر جمعي نيز تاييد شده. ولي اينک، در اين سن ميفهمم که همه چيز يک دروغ بوده . يک دروغ بزرگ که سالها به خودم گفتم.

کودکي من تحت تاثير جواني برادرم؛ عمويت را مي گويم، شکل گرفت. جواناني که لذت را در خيابان خلوت جردن و ميردامادِ بدون پل جاري ميساختند. براي من نشستن در لابي شيلتون و کاپتان بلک دود کردن بزرگ بود. مي فهمي پسرم؛ نوجواني که در آن سن رستوران شمعدان اسفندياري را خوب بشناسد ديگر برايش استار برگر معني ندارد.
کمتر از 18 سالم بود که تمام اسطوره هاي دهه 70 را خوب ميشناختم و لذت ميبردم.

آن زمانها دوستي داشتم به نام "امير". درست در سن و سال تو بودم. هم فاميل بود و هم رفيق. هر چند که شما اين روزها چيزي به نام فاميل نميشناسيد. خيلي با هم صميمي بوديم. ميداني؛ روزي در خيابان متوجه شدم که ما چقدر با هم اختلاف داريم، ولي چرا اينگونه به هم نزديکيم. راستي تو دوست صميمي داري؟ اصلا ببينم؛ تو ميداني دوست چيست؟ حتما ميداني! ما باهم کلي اختلاف داشتيم و کلي اشتراک. و به نظر من همين اختلافات بود که ما را کنار هم نگاه داشته بود.

من عاشق پوشش کلاسيک بودم. پيراهن ايتاليا ايي و شلوار فاستوني. و او بر عکس ؛
ديوانه جينها آمريکايي و تيشرتهاي ترکيه ايي.
من عشقم اين بود که تمام بعد از ظهر را در کافه ژانتي بنشينم يا در تراس خانه هنرمندان پلاس باشم. با دخترکان بزرگ تر از سنم در لابي هتلي قهوه اي بنوشيم.
و راجع به هر چيزي غير از عشق صحبت کنيم. شايد ميترسيدم. شايد هم فکر ميکردم اين چيزها حاشيه اند. اصل موضوع چيز ديگري است. آن روزها چشمها و دستانم بود که حاکم مطلق يک گفتگو بود.

ولي اين دوستم کاملا متفاوت با من بود. نه اين که اين مسائل در او نبود. چرا بود؛ ولي بشکلي خيلي کمرنگ تر. همان طور که من هم اخلاقهاي او را داشتم، منتها نه ذاتي بلکه اکتسابي؛ آن هم از نوع ظعيف. مي فهمي چه ميگويم؟ اين جوهر وجودي ما بود که با هم تفاوت داشت . او شر بود و شور. با بازيگوشي ايي ذاتي که در چشمانش برق ميزد. و جالب اين بود که ما مکمل هم بوديم.

خيلي سعي کردم در کافه ها مثل او باشم. شاد و بذله گو. با کلي سوژه براي دست انداختن مردم . ولي وقتي آن فنجان کذايي قهوه روبرويم قرار ميگرفت، سيگار هم به کمکش مي آمد تا افکارم نيز چون دهانم طعم سنگين قهوه و سيگار را بگيرد.

آه پسرم؛ روزگار در يک مود نمي چرخد. پس تو در مود روزگار باش. تابوها را در خود بشکن. طرحي نو را بيانداز...
................................................
پ ن : با نيم نگاهي به "اندوه ژرف" نوشته ياسمينا رضا



هیچ نظری موجود نیست: