جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲


امشب برام يه اتفاقهايي افتاد كه بدجوري خرابم كرد. امشب فهميدم كه چقدر بهش عادت كردم. امشب فهميدم كه چقدر دوستش دارم. نه اون جوري كه تو ذهن هر كس مجسم ميشه؛ نه. از اون جور دوستيها كه محبتش تو گذر زمان بدست مي آيد. آخه كم مدت نيست ؛ امسال 4 سالي ميشه كه ما با هم آشناييم . 4 سالي ميشه كه داريم با هم زندگي مي كنيم. فكر از دست دادن يه اكيپ چند نفره كه سالها با هم خوش بودن خودش برام عذاب آوره ، چه برسه به فراموش كردن اون همه خاطرات. هر شب دركه ، ديزين ، مسافرتهاي يك روزه ، گيلاسهايي كه به سلامتي هم خورديم ، سيگارهايي كه براي هم روشن كرديم ، مهمونيهايي كه توشون هيچ كس نبود جز خودمون و شراب و هاييده و پينك، مست كردن هامون و مهربونيهاشون , مسخره كردن هامون ، نقشه كشيدن هامون براي هم ، پيچوندن هامون ، سادگي اونها ، موش دووندن بعضيها ، دهن بينيهاي اونها ، قهر و آشتي هامون. آخ كه چه شبهايي رو تپه هاي قيطريه ، تو بام تهران زير بارون باهم درد و دل نكرديم. از زندگي و گذشته گفتيم و كمتر از آينده صحبت كرديم تا مبادا آهش مارو بگيره. با همه حرف و حديثها باز هم جفت طرف راضي بوديم. تا اينكه امروز شنيدم يكي از بچه هاي اصلي اكيپ ميخواد ما رو ترك كنه و اين يعني بهم خوردن و تموم شدن اون همه مهربوني. تازه مي فهمم كه چقدر بهتون عادت كرده بودم . اميدوارم هر كجا كه هستي خوش و سلامت باشين و اميدوار به اينكه دست تقدير ما رو از هم جدا نكنه. آهاي بقيه با شماها هستم.
امشب هم خنديدم و هم گريه كردم. امشب تايپ كردم ولي با هر كلمه اش يه دنيا خاطره برام مجسم شد و من با هر كلمه بغضي كه داشت خفم ميكرد رو آشكار كردم.

همتون رو تا آخر عمر دوست دارم .

هیچ نظری موجود نیست: