جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

از همان موقع بود که شروع کردم به فراموش کردن تمام خاطرات . ولي مگر ميشود . ‏بويي ، ترانه ايي و يا شايد کوچه و خياباني تو را پرت ميکند به گذشته ي عشقي که ‏علي رغم ميل خود آن را نيمه کاره رها کردي . جالب اينجاست که دوستان اين را خوب ‏ميدانند . هر زمان که پرتم در خاطرات ، خود را ديوانه وار مشغول کاري ميکنم . و به خود ‏هزار بار ميگويم که " حميد ؛ همه چيز ديگر تمام شد . به کارت بچسب و سعي کن تمام ‏خاطرات را در خود ببلعي . آنها فقط تو را داغان میکنند " . با علم اينکه ميدانم در اين ‏موقعيت اين بهترين تصميم براي آينده بود ولي باز از فردا ميترسم .‏
ميترسم از نحوه ي بازگشت دوباره . که خوب ميدانم ، رابطه ايي که بدين شکل تمام ‏شد ديگر کيفيت اول خود را پيدا نميکند . اگر قرار باشد دوباره شروع شود . که بعيد ‏ميدانم . به هر حال من سرگرم زندگي جديد ام و غرق گذشته .‏

‏ اين روزها چشمهايم همه چيز را لو ميدهند و من شرمگينم از دوستي که زندگي اش را ‏وقف چشمهايم کرده . ‏

هیچ نظری موجود نیست: