پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

این روزها همه مرا دیوانه می خوانند و تو را عاقل .در یک چشم بهم زدن شدم یهودا و بگمانشان تو را به مشتی سکه فروختم . بگذار بگویند که گفتارشان برایم خللی در ایمانم نیست ؛ چرا که اکنون سرشارم از ایمان .
حال که گذارم از آستانه ی ناگذیر دیگر فرو چکیدن نیست ، پس بگذار بشارتی باشم برای فردایی روشن . که من تمام زندگی را با تو زیستم . با تو اشک ریختم و با تو بخشنده شدم .
ولی اینک در کوبه و دربان منتظر . وقت رفتن بود . به گمانم اطرافمان را قاضیانی گرفتند با ردای شوم که هر دم کوس رسوایی ام میزنند . من نه رقصان میگذرم از آستانه ی ناگذیر بلکه این تقدیری بود بر سرنوشت ما . یادت در گذرگاه تاریخ عمرم جاودان خواهد شد . باور کن که با باورت تمام عمر مرا مدیون خویش سازی . قسم به اراده ی ابراهیم ، به بندگی موسی ، به دم عیسی و به اقراء محمد که نه تصمیم ام از سر هوس بود و نه از سر ترس ؛ ترس از ساختن گلستان ابراهیم . که اگر دستان بسته ام آزاد بود برایت دنیایی می ساختم به سپیدی بدر کامل . و به این کلامم به بزرگی ایمان تصمیم ام ایمان دارم .
دوستان ، عزیزان ، داوران کوتاه کنيد اين عبث را که ادامه ی آن ملال انگیز است چون بحثی ابلهانه بر سر هيچ و پوچ .

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما یگانه بود و هیچ کم نداشت .

هیچ نظری موجود نیست: