یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳

Disturbed

ساعت نزديك 12 شبه و من هنوز تو خيابون ام . همه اتفاقهاي امروز مثل يه فيلم با دور تند از ذهنم رد ميشه.
صبح؛ شروع يه كلاس جديد و مزخرف. باز آدمهاي جديد
ظهر؛ گرما ، شلوغي ، بازار ، حالت تهوع
عصر؛ يه تولد كوچيك توي يك كافي شاپ. مسخره است !
شب؛ دركه ، باز جشن تولد ، قليون ، شام ، سردرد و باز يه سري آدمهاي جديد. دعوت به يه مهموني. مسخره است!

اصلا نميدونم چرا بايد با اين همه آدم رابطه داشته باشم. آدمهايي كه اصلا نميدونم به چه دردم ميخورند. لبخند ميزنم ولي دارم تحملشون ميكنم. هر شب با يه عده ، هر شب يه مهموني. كلا آدم آنرمالي شدم. زماني عاشق يه كار ساكت و بي دردسر ميشم ولي وقتي اون كار جور ميشه سريع دلم يه شغل اينتراكتيو ميخواد. زماني از سوت و كور بودن رابطه ها مي نالم ولي وقتي دوتا مهموني ميرم حالم از همه چي بهم ميخوره.
موزيك ها ، الكي خوش بودن ها ، خنديدنهاي زوركي ؛ همه و همه برام يه لايه است.
من بايد آرامش ام رو تو كارم پيدا كنم. تو عمق.

ميام خونه . حوصله بحث سر دير اومدنم رو ندارم. سلامي ميدم و راهِ پله هاي بالا رو پيش ميگيرم. سرم عجيب درد ميكنه. چراغها خاموشند. هوا گرمه ؛ كولر خاموشه. احساس ميكنم قلبم ميخواد بياد تو دهنم. لباسهام رو در ميارم و ميشينم پشت كامپيوتر.
اين اينترنت لعنتي هم بازي در مياره. سرعت نداره. اوركات دون شده. جي-ميل باز نميشه. با چند نفر كه سالي يه بار هم بهشون يه Hi نميگم ميچتم تا شايد روحيم عوض شه. نميدونم چي گوش بدم. يكي از آلبومهاي "نوري". حس ميكنم داره كس شعر ميگه.
اينجور موقع ها مغزم ميشه مثل يه پازل كه دنبال موزيكي ميگرده كه باهاش مَچ بشه.
كولر رو روشن ميكنم و ميرم دراز ميكشم. كتاب "درد" دوراس رو ميگيرم دستم تا ذهنم رو مشغول كنم ولي نميتونم. چراغ رو خاموش ميكنم و باموزيك همراه ميشم.

" هي بازيگر گريه نكن، ما هممون بازيگريم. صبحا كه از خواب پاميشم نقاب به صورت ميزنيم"



هیچ نظری موجود نیست: