چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

زماني يك جزيره بود كه همه ي احساسات اونجا جمع بودند.
غم، غرور، شادي ، جاه و ثروت ، علم ، عشق

روزي آب دريا بالا ميايد و همه مجبور ميشوند كه جزيره را ترك كنند.
همه به نحوي داشتند فرار ميكردند تا خود را نجات دهند. ولي عشق مقاومت ميكرد .
تا آنجا كه ديد خود نيز همراه جزيره به قعر آب خواهد رفت؛ پس
از جاه و ثروت كمك خواست تا اورا نيز بر كشتي پر زرق و برق خود راه دهد تا از آن جزيره به سلامت بگذرند. ولي ثروت گفت كه من بار زيادي از جواهرات و طلا به همراه دارم و براي تو جايي ندارم.

اينبار به سوي غرور رفت و از او كمك خواست. او خود را عقب كشيد و گفت تو سر تا پايت خيس است و مرا كثيف خواهي كرد. تو نميتواني بيايي.

پس سراغ غم رفت ولي او نيز گفت كه من خيلي غمگينم ؛ مرا تنها بگذار.
شادي نيز آنچنان در طرب غرق بود كه حتي صداي عشق را نشنيد.

در لحظات آخر كه عشق داشت غرق ميشد پيرمردي او را به خود فرا خواند. او را برقايق چوبي خود سوار كرد و به ساحل امني برد و تا عشق بخواهد به خود بيايد و بداند كه او كيست از آنجا دور شد.

عشق مبهوت به اطراف مي نگريست تا اينكه چشمش به علم افتاد كه برروي شنهاي ساحل مشغول بررسي جزر و مد بود.
از او پرسيد كه آيا آن پيرمرد را ميشناخت يا خير؟
علم گفت چطور او را نميشناسي ؟ او "زمان" پير است . تنها كسي كه ميتواند عشق را عوض كند. او را قبول كند و براحتي او را فراموش كند.


هیچ نظری موجود نیست: