چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

از امشب به بعد ما دونفريم. من و کامپيوترم. ديگر نه مادري هست و نه پدري. اين چيزها در خانواده پدرخونده باب نبود. پدر بود و پسر و هميشه اول پدر بود. ولي اين روزها روزگار عوض شده. توقع پسرها بيشتر است و همت پدرها کمتر. امروز وقتي در کافه گفتم که "سگ گله باش بچه آخر نباش" همه خنديدند و حرفم را رد کردند. دوست عزيز من بايد مادي فکر کنم. من بايد غم نان داشته باشم. من خيلي چيزها را بايد ثابت کنم. خيلي وقتها دلم ميخواهد که پشت پا بزنم به همه ي مال و ثروت پدري و بگويم اينک من منم. ولي نميدانم اين حس لعنتي که نميشود اسمش را گذاشت بي غيرتي يا سياست يا حتي پررويي؛ نميگذارد. آري زماني معتقد بودم که نداشته ها مهم نيست ؛ داشته هاي نداشته مهم است ولي امشب ميگويم ديگر هيچ چيز مهم نيست . اين مهم نيست که بهترين فرصتها را پدر از دست ميدهد.اين مهم نيست که بهترين سالهاي درس خواندنت به گه کشيده شد. اين مهم نيست که دو سال سربازيت سر يک اعتماد تخمي به پدر به يک عمر حسرت بدل شود. اين مهم نيست که تو داري تاوان يک عمر وارونه دادن پدرت را مي دهي. اين مهم نيست که تجربه اجرايي 50 سال پيش بالاي سرت است. مهم اين نيست که بازار همان بازار نيست و تيمچه همان تيمچه. مهم اين است که لحظه هايت را ديگر به فاک ندهي. لحظه هايي که ميتوانست با کوچکترين بهانه رنگ شادي بگيرد. ميخواهم به ماهي 150 هزار تومان فکر کنم و آن را بين کافه و سيگار و اينترنت و قبض تلفن تقسيم کنم. دوستان عزيزي که مرا ديوانه پول مي ناميد. کساني که برق زندگي من شما را کور کرده . بياييد که دودش دارد من را خفه ميکند. ميدانم که روزي از اين حرفهايم پشيمان خواهم شد ولي چه کنم دل را که ميترکد از شماتت. چشمهايتان را از کاسه در بياوريد مرا جور ديگر ببينيد .

هیچ نظری موجود نیست: