شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

Keep Talking

ديدن دوباره ي " انجمن شاعران مرده " تو آخرين جمعه ي يه روز باروني پاييز باعث شد تا تمام آرمانهاي نوجوونيم مثل يه حس شيرين نوستالژي بريزه تو وجودم.
اين که چي بوديم و به چي فکر ميکرديم و الان کجاييم. من نميدونم عاقبت همه ي اون بچه هايي که اونجا بودن به کجا رسيد ولي چيزي که برام جالب بود اين بود که من هم تمام اون حس ها رو يه روزي داشتم و الان اينجام . بعد از حس اون شکست کاري روز پنجشنبه که تمام خستگي هاي پيگري سه ماهم رو ؛ تو وجودم نشوند ديدن اين فيلم برام لازم بود . اين که بايد با تمام وجود دنبال خواسته هام برم . اين که کارپه ديم رو فراموش نکنم . من دوباره سعي ميکنم و اگه اين هدفم به سنگ خورد روي چيز ديگه ايي تلاش کنم . مهم اينه که ساکت نشيني .
بارون داره مياد . به گمونم فردا روز خوبي باشه . بايد خوب باشه . بر خلاف تموم شنبه ها . کاش تموم اتاق خوابها شمالي بودند . تا رو به کوه باز ميشدند . پيپ کشيدن تو اين هوا ، رو تراسي که تمام زاويه ديدش محدود ميشه به ديوار سيماني همسايه ؛ چنگي به دل نميزنه . فردا عصري بايد به پياده رو هاي وليعصر سري بزنم . خودم رو به قهوه ايي مهمون کنم و رو هدف جديم تمرکز کنم .

هیچ نظری موجود نیست: