جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

دخترک بيا نترسيم ...

در تاريکي، روشنايي قلبت را در دستانت ديدم . شانه هاي ظريفت مامن گرمي است .
و چشمانت التماس هوس يک بوسه . بعضي وقتها فکر ميکنم کاش ما يک خط موازي 3 سانتي نبوديم . جوهر قلمي که ما را در امتداد هم ميکشد روزي کم رنگ خواهد شد . و آن روز را من هرگز مجسم نخواهم کرد . ميزهاي گرد کافه ي کوچک شهرمان تمام قهوه هاي ما را فسانه خواهند دانست . و من و تو در دل هم اسطوره خواهيم شد . شايد روزي مجبور شوم تو را با تمام دلبستگي هايت در شهر ممنوعه دلم ، پاي ديوار سنگي چين ، در مقبره اي از جنس خاطره دفن کنم . بر روي کتيبه ي مقبره خواهم نوشت :
او چون آذرخش آمد ، چون دريايي مواج، ساحل دل را درنورديد و چون ترنم باران، پادشاه رعيت عشق شد. سرورم خاطرش جاویدان باد .

هیچ نظری موجود نیست: