یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

:::فقط براي ثبت در خاطرات :::

اين روزها شديداً به آرامش احتياج دارم. اتفاقي که براي بابا افتاد ، درگيري هاي کاري - مالي و در آخر هم اين اتفاقي که براي خودم افتاد تمام قدرت ام را گرفت. احساس کسي را دارم که شديداً کتک خورده و همه چيزش رو ازش بردن. هميشه ذهنم درد ميکرد، اينبار از شدت ناراحتي تمام بدنم هم درد ميکنه. دلم ميخواست کاري داشتم که تا ساعت 9 - 10 مشغولش بودم و شب از زور خستگي جرات فکر کردن به اين چيزا را نداشتم.
دلم ميخواد که اين انتظار لعنتي تموم شه. شدم مثل کساني که هر روز منتظر رسيدن ويزاشون هستن يا براي گرفتن اقامت تو کمپ زندگي ميکنند.
اين روزها تحملم به شدت پايين اومده . به قول مادرم با يه مَويز گرميم ميکنه ، با يه غوره سرديم.

در هر صورت؛ خودم کردم که لعنت بر خودم باد.

هیچ نظری موجود نیست: