یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

من از کجا ، عشق از کجا

زماني ميرسد که تو ديگر خود نيستي. در هم همه اي از نااميدي ها کر ميشوي.
چشمانت را تاريکي ميسوزاند. و قلبت تهي ميشود. به انتقام فکر ميکني . به يک جور
داد و ستد با خداي خودت. اعتقادهايت را له ميکني . آخر آنها نرمند. خرد نميشوند؛ له ميشوند. احساس طلبکاري را ميکني که به مشتري بد حسابش جنس نميفروشد.
ميداني اشتباه ميکني ولي باز ادامه ميدهي. بايد حرفي ، اشاره اي يا شايد سپيده ايي
تو را برگرداند. سپيده ي نيمه شب بيدار است. در شبي سرد به منزلت ميرسد. روشنت ميکند ولي گرم نميشوي . پاهايت از سرما درد ميکند. بارها گفته ايي که از گذشته بايد کند. ولي او تو را توسط همين گذشته روشن ميکند. ميلرزي؛ از سرما نيست. چون ديگر کرخ شده ايي. از ياد آوري جايگاه خود ميلرزي. وقتش است که تصميمي بگيري.
سپيده ي نيمه شب ميرود. ولي از خود فانوسي به يادگار ميگذارد. ايمان دارد که اين فانوس خاموش نخواهد شد. سوسو خواهد زد. ولي خاموش نخواهد شد. شايد گرمت نيز کرد. فقط بايد باورش داشت. با فانوس، عودي آتش ميزني . سکوت مي کني.
بويش در جانت رسوخ ميکند. فکر نور فانوس سپيد تو را ميبرد به مهماني عشق.
تو از امشب دعوت شده ايي.

هیچ نظری موجود نیست: