یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

نميدانم چرا اين روزها هيچ راهي به مقصدش ختم نميشود. اين روزها هوا فقط تو را به رفتن ميخواند ، برعکس روزهاي کش دار تابستان. اين روزها تمام زندگيم را در يک ساک دستي جاي ميدهم و فقط با يک خداحافظي، پشت سر ميگذارم تمام هياهوهاي آخر هفته ي شهرم را. به ترمينال که ميرسم با هزار مسير و هزار و يک تصميم روبرويم . هزار و يکمين راه ماندن است که بي گمان راه شيطان . چشمهايم را ميبندم اولين ايستگاه و اولين ماشين را سوار خواهم شد . ميداني به نيت غرب آمدم ولي ...

ميشود نيت اروميه کرد و از رشت سر در آورد . ميشود به جاي سفيدي درياچه ، سرخي ماسوله را را در نم نم بارون زندگي کرد . ميشود به جاي شيريني نقل شوري ماهي را چشيد . فقط بايد نيت کرد و بعد همت . اوايل، راه تو را مي ترساند ولي بايد از آن هم لذت برد. رفيق خوبي ميشود. فقط بايد رو راست بود . بايد مست بود .

حتي شبها را هم ميشود فرار کرد . باز هم به جاده زد. کوهن گوش داد؛ ميشود مثل شيداها روبروي کوههاي شمشک نشست ، قهوه ايي نوشيد و سيگاري گيراند. ميشود تمام خاطرات سپيد روزهاي برفي گذشته را در چهره خاموش و قهوه ايي پيست ديد. حتي بايد تنها مهمان بوف کوهستان بود . رستوران را قرق کرد و بلند بلند آواز خواند.
اتفاقي نخواهد افناد . منتظر معجزه ايي نبايد ماند ؛ ميروم جايز نيست ....

هیچ نظری موجود نیست: