دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۱

امشب اگه ننويسم خفه ميشم . با اينكه شب تولد بابام بود ولي حسابي ريختم به هم .
امشب يه نفر كمكم كرد روي زندگيم مسلط باشم. حرفاش يه جورائي قدرت دارن . كلماتش باور پذيرن . اگه اشتباه مسلم هم بكنه بازم يه طوريه كه آدم قبولش داره . فكر ميكنم بعد از
امشب روند زندگيم عوض بشه . دست خودم نيست ولي شايد به خاظر اون تعلق خاطريه كه من نسبت به اين خانواده دارم . ولي فرزند همين آدم داره تو دنياي خودش ميميره .
با يه صورت الكي خوش ( كه اونم داره كم رنگ ميشه ) و باطني كه من هم دقيقا نميدونم توش چي ميگذره . ولي خدا نكنه كه عاشق شده باشه چون اون موقع هم خودش داغون ميشه هم ......
خدايا كمك كن كه قدرت انجامش رو داشته باشم

هیچ نظری موجود نیست: