چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱

امروز صبح عصباني شدم , اونم چه عصبانيتي . دليلشو نپرسين که نميتونم بگم . مساله خيلي خفن بود . از عصبانيت داشتم مثل بيد مي لرزيدم , فقط يه کم داد زدم و از اونجا زدم بيرون . دلم مي خواست يه باکس !!! سيگار بکشم با يه قوري چاي پررنگ کنارش . اين دندون درد هم که ما رو نمود؛ اه اه اه

هیچ نظری موجود نیست: