چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱

امروز وقتي باهاش حرف زدم , دلم واسش سوخت . من و داداشم با اينکه خيلي اختلاف سني داريم ولی خیلي با هم جوريم. روزي 1000 مرتبه به خودم لعنت مي فرستم که چرا تنهاش گذاشتم .وقتي ياد اون روزها که گه کاري هاي هم ديگرو ماست مالي ميکرديم مي افتم ؛ احساس ميکنم بيشتر دوستش دارم . چند بار منو از منکرات اورد بيرون ؟؟؟
کم هم درم نماليده ها !!! ولي خوب چيکار کنم داداشمه , دوسش دارم.

اينو ميدونم که الان خيلي گرفتاره . خدايا کمک کن ....هم اونو هم منو .

هیچ نظری موجود نیست: