شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱

امروز كه داشتم دفتر تلفنم رو ديد مي زدم , رسيدم به اسم يكي ار بچه ها "سامان".
بچه خوبي بود . از سال دوم ميشناختمش, يه جورايي از همون اول ازش خوشم اومد . با روحيم جور بود, كم كم رابطه ام باهاش گرمتر شد. با هم خيلي خوب بوديم اصلا مثل خودم بود. اهل اسكي و ورزش. جز‌و تيم ملي شمشير بازي بود. يه داداش هم داشت به اسم "احسان". اونم بچه با معرفتي بود. يه روز بهم گفت كه داره ميره, مثل برق اتفاق افتاد . حتي نرسيدم ازش خداحافظي كنم, و اون رفت "آلمان".
با كلي خاطره كه از خودش به جا گذاشت , فيلم هاش, كاستهاش و اون مهمونيها. آه خداي من؛ فيلمهاي جيمز دين , آهنگهاي Tony Broxton و Unbreak my heartاش كه پشت كلاسورم نوشته بود. عشق Micheal بود.
خلاصه شماره خونه عمه شو داشتم , زنگ زدم و خودمو معرفي كردم اونم شماره اونجا رو داد, خدا خيرش بده.
موبايلش كه اشغال بود زنگ زدم خونه. احسان گوشي رو برداشت. اولش نشناخت , به قول خودش باورش نميشد , سامان خونه نبود كلي حرف زديم, گفت كه سامان ميخواد زن بگيره.
خلاصه اين مكالمه كوتاه تمام حس كسالت بار جمعه نشيني رو ازم بيرون كرد.

هیچ نظری موجود نیست: