جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خيلي ازش دور شدم . بد جور به كار خودم گرم شدم . خيلي وقته كه از كارهاش خبري ندارم. دلم براش ميسوزه . از خودم بدم مياد. بدجور دست تنها مونده. ميدونم كه خيلي سخته.
داداشي خيلي مخلصتيم ؛ خيلي حلال زاده اي بابا بذار اين نوشته رو سيو كنم بعدش زنگ بزن . اونم ساعت 1:30 شب .

هیچ نظری موجود نیست: