دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

احساس ميكنم يواش يواش دارم كم ميارم .نم نم دارم داغون ميشم. اون موقع كه درس ميخوندم و سنم كم بود ميگفتم خوش به حال بزرگترها ؛ صبح ديرميرن سر كار، عصر هم كه بر ميگردن ديگه هيچ تكليفي ندارن ولي حالا فهميدم قضيه چي بوده. دلم ميخواد دوباره اون موقع برگرده ، دلم ميخواد تا صبح مشق بنويسم ولي يه دونه چك پاس نكنم. تجارت اون قدر كه شيرينه اون قدر هم شيره جونت رو ميكشه. امروز اينقدر فكرم مشغول بود كه عين اين منگلها شده بودم. به يه جا خيره ميشدم و هيچ حرفي نميزدم. وسط ظهر رفتم پارك پرواز تو سعادت آباد و نشستم يه مدت با رضا دوتايي خلوت كردم. دوباره عصري ورق برگشت و يه ذره كارهااميدوار كننده شد. اين قرارداد لعنتي بد جور گرفتارم كرده. بچه ها برام دعا كنيد. واقعا به دعاي همتون احتياج دارم.الان تنها نشستم تو دفتر دارم فكر ميكنم . بعضي وقتها تنهايي رو خيلي دوست دارم .خدايا خودت كمك كن....

هیچ نظری موجود نیست: