دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲

يه روز از روزهاي پاييزي چند سال پيشها بود. يه پژو ي مشكي بود كه دوتا پسر مرفه بي درد توش نشسته بودن و يه هويي دلشون خواست كه برن به جردن يه سر بزنن. شايد بتونن يه كارهايي بكنن. همون دور و برها بودن كه يهو چشمشون افتاد به يه رنوي سفيد. سوژه جور شده بود. رفتن كه سر صحبت رو باز كنن و شايد شماره بدن. رنويي دو تا دختر بودن كه به روايتي خوشگل بودن. اونها شماره پسرها رو قبول كردن و به اين ترتيب يه دوستي معمولي ديگه شروع شد. اينها يك دل نه صد دل با هم رفيق فاب ميشن. هر روز با هم بودن و سرگذشتشون زمين و زمونو پر كرده بود. اينم بگم كه دخترها سنشون از پسرها بزرگ تر بودن. ولي خوب يكيشون خيلي تريپ ليلي و مجنون برش داشته بود . دوستي اينها خوب بود و طوري بود كه دوستهاي هر دو طرف وارد قضيه شدن و همه تبديل شدن به يه اكيپ بزرگ كه همه جا با هم ميرفتن ؛ منتها روابط بر پايه يه روابطي شكل گرفته بود كه اين وسط كسي نميتونست زير آبي بره.............

اين يه داستان حقيقيه كه من ميدونم آخرش چي ميشه . اگه شما هم لطف كنيد و 4 خط در ادامه داستان بنوسيد ممنون ميشم. دوست دارم بدونم شما چه جوري اين جريان رو حدس ميزنيد و چه جوري تمومش ميكنيد.
از همه كسايي كه ميان اينجا و بدون كامنت ميرن ميخوام كه اينبار سر "پدرخونده" منت گذاشته و چند خط بنويسن.
ممنون

هیچ نظری موجود نیست: