دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۲

بدون هدف راه رفتن؛ توي يه جاده مه آلود. بدون در نظر گرفتن توقف گاهي. بدون انگيزه. رفتن و فقط رفتن. رفتن براي نموندن. براي آينده. براي پيدا كردن يه چيز ناشناخته ، يه چيزي كه اصلا گم نشده. براي اينكه بعدا به خودت بگي هي؛ من دنبالت اومدم تو نبودي. ولي خودت هم ميدوني كه دنبالش نگشتي ؛ فقط ميخواي خودت رو تبرئه كني. راه ميري براي اينكه مورد پرسش قرار نگيري.
آقا كجا داري ميري؟ همون جايي كه تو داري ميري. ولي خودت هم نميدوني كجا؟

خواهش ميكنم يه انگيزه معرفي كنيد. يه چيزي كه تكونم بده. شايد فقط يه تاريخ بس باشه. يه اميد به زماني كه مثلا به فلان جا ميرسي، يا تو فلان تاريخ بهمان اتفاق ميافته. نميدونم چرا اينجوري شده؟ همه چيز تكراري شده. يه سيكل كه داره يواش يواش معيوب ميشه.

حرف عشقم رو هم نزن كه فقط اسمش از عشق مونده. شديم مثل يخ. روزي يه تلفن. اونم همش از كار و كارخونه و نمايشگاه. بدون هيچ حرف عاشقانه اي. فنجون قهوه مون خيلي وقته كه يخ كرده. خيلي وقته كه از هم سرما خوردگي نگرفتيم.

حتي اسكي هم نميتونه آرومم كنه. شايد اصلا يه علتش هم همين باشه. پنجشنبه فهميدم كه خيلي افت كردم. دل و جرات ام رو از دست دادم. بدنم خشك شده. البته بوت راستم هم يكم ناراحته؛ پام خواب ميره. ماشالاه از پارسال خيلي چاق تر شدم!! ميخوام ورزش و نرمش رو از سر بگيرم . ميخوام بدنم رو به گذشته برگردونم . ميخوام دوباره آسانسوري رو بدون ترس بپرم ؛ ميخوام.....

حتي از اين نوشته ام هم خندم ميگيره. مثل اين مرفهين بيدرد دارم از بيدردي ناله ميكنم ، از اينكه نميتونم مثل سابق بپرم ، از اينكه با عشقم هات نيستم. ووووااااي مامانمينا... يكي بياد بزنه تو سر من.

آرين لعنتي تو كجايي؟ موقعي كه بهت احتياج دارم معلوم نيست كجايي؟

هیچ نظری موجود نیست: