چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲

اين وجدانه هم شورش رو در آورده ؛ تا ميام يه كم به خودم برسم يا حتي فكر كنم ، چهار نعل مياد رو اعصابم كه تو خجالت نميكشي ؟ مردم دارن وسط بيايون از گشنگي سرما جون ميدن، اونوقت تو فلان قدر ميدي تا بري خير سرت اسكي. يا مثلا بري ژانتي قهوه بخوري. يكي نيست بهش بگه به تو چه؟
بهش ميگم كه شاسكول؛ الان اونجا اينقدر پتو و بيسكوييت هست كه بعدا بچه هاشون ميتونن ببرن مدرسه.
ميگه خر خودتي.
ميگم اصلا ميدوني چيه ؟ ميگه هان.... ميگم ميرم سرش رو هم نميتوني بخوري
بابا از ما يكي بكش بيرون.... اه

هیچ نظری موجود نیست: