دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲

ديگر از سقف زمانه آفتابي بر نميتابد مرا
كلبه جانم دگر بار روشنا نيست

در كنار پنجره ديگر، گل اندامم نمي ماند
شهر خالي مانده بي او ؛ آشنايي نيست

كوچه باغان گذشته خالي از فرياد شبگرد و غزل گشته
باغ سر سبز جواني ها خزاني شد

سالها بي بودنت بودم تن به هر بيهوده فرسودم
جمع اين مطلب زدم من؛ زندگاني

صداي بم گرفته است. صداي بم، بم شده. صداي بم، قطع شده.

هیچ نظری موجود نیست: