جمعه، دی ۰۵، ۱۳۸۲

يواش يواش دارم ميافتم رو غلتك. دارم اون چيزي ميشم كه تو فكرمه. اگر حاشيه ها كم بشه اوضاع آروم تر هم ميشه.
*روزگارم هي بدك نيست راضيم ؛ الحمدالـه
دارم از همه وابستگيهام ميبرم. ميخوام تنها بشم، ميخوام از كارم عشق بسازم. نميدونم ؛ هر از چند گاهي اين حس لعنتي مياد سراغم . احساس ميكنم كه بدجوري دارم در جا ميزنم؛ بعد شروع ميكنم به دويدن ، اونقدر ميدوم كه از نفس بيافتم ولي الان ميخوام تند راه برم، سريع و تيز و بز. طوري كه خسته نشم.


هیچ نظری موجود نیست: